Chapter 7

198 29 12
                                    

جنی

ناگهان با صدای کوبیدن در از خواب بیدار شدم. احساس کردم دست لیسا دستمو محکم فشار داد. چشمامو مالیدم و سعی کردم ببینم چه‌خبره.

دو مرد و دیدم که تو اتاق لیسا ایستاده بودن. یکی از اونا کت دکتری پوشیده بود و اون یکی بیشتر شبیه یه نگهبان بود.

لیسا روی تختش برگشت و تا حد امکان به من نزدیک شد. از مرد ها به لیسا نگاه کردم و به اونا برگشتم.

"چی میخواین؟" با بی ادبی پرسیدم، آماده بودم که در صورت لزوم ازش محافظت کنم.

"نگران نباش خانم، وقت تست های ماهانه خانم لیسا هست." با سردرگمی سرمو تکون دادم و به لیسا نگاه کردم تا جواب بده. اون فقط سرشو تکون داد و چشماش از کلمه 'تست' گشاد شد.

مرد خشن به سمت ما اومد و دستمون رو از هم جدا کرد.

"هی!" سعی کردم جلوشو بگیرم، از قبل فهمیدم که لیسا علاقه ای به تست دادن نداشت اما نگهبان مثل یه پر منو از پا در آورد و لیسا رو از اونجا دور کرد.

دکتر اونا رو از اتاق بیرون بود. با عجله دنبالشون دویدم و فراموش نکردم که کل لغات فحش رو زیر لب زمزمه کردم.

"جنی!" بیرون اتاق چهیونگ ایستاده بود و منتظر من بود. من با سرعت به سمتش دویدم که با سرعت دنبال لیسا و اون دو مرد میرفتیم و به قسمت دیگه ای از بیمارستان رفتیم.

"چه، لعنت به این!، چه‌خبره؟" چهیونگ یه فایل بهم داد و شروع کرد به توضیح دادن.

"این دکتر هر ماه چند آزمایش به لیسا میده تا ببینه آیا خوب شده یا نه." اون گفت. به فایل نگاه کردم.

"اما هر بار که لیسا وحشت میکنه آزمایش‌ها با شکست مواجه میشن، دیگه حاضر به همکاری با ما نیست."

بهش نگاه کردم. "چرا به من نگفتی؟ من میتونستم آماده اش کنم."

چهیونگ سری تکون داد و گفت. "میدونم و متاسفم ولی دکتر قراره چندتا آزمایش جدید امتحان کنه منم نمیدونستم چه انتظاری داشته باشم."

با درک سر تکون دادم. "فقط باید ببینیم چجوری پیش میره."

-

اتاق آزمایش کوچیک بود. یه جورایی مثل کلانتری بود، یه طرف هیچی، یه میز با دوتا صندلی، یه دوربین و میکروفون طرف دیگه که با یه پنجره شیشه ای از هم جدا شده بود.

لیسا روی صندلی نشسته بود و دکتر روی یه صندلی دیگه. من و چهیونگ پشت پنجره ایستادیم.

اعصابم خورد شده و شروع کردم به ناخن جویدن. می‌تونستیم همه چیز داخل اتاق رو بشنویم.

دکتر با پرسیدن چند سوال شروع کرد. فقط چیزهای اساسی مثل 'اسمت چیه؟' 'اهل کجایی؟' لیسا فقط به میز خیره شد و چیزی نگفت.

Don't You Want To Speak? | Jenlisa (translated)Where stories live. Discover now