لیسا
زمزمه، گریه، فریاد و وحشت. اینا چیز هایی بودن که تو سرم میگذشت. هر روز، هر شب.
صداهایی توی سرم مدام بهم میگن فرار کن، از اینجا برو جای دور، اما من گرفتارم. تو دام این اتاق، اتاقی که توش "امن" هستم، این چیزیه که دکتر ها میگن اما من به اونا اعتماد ندارم، به کسی اعتماد ندارم.
به جز.. اون. جنی. بهش اعتماد دارم.
اطراف اون احساس.. امنیت میکنم. از روز اولی که وارد این اتاق شد از من نپرسید که مشکل چیه. از من نخواست که حرف بزنم یا صدایی در بیارم. اون فقط اینجا بود و تو 45 روز گذشته که اینجا بود من بهش وابسته شدم.
هر بار که حتی به سمت در میره، تمام آلارم های سرم به صدا در میان، انگار برای همیشه میره و وقتی اون نیست مثل توله سگی که منتظره صاحبشه بیاد خونه روی تخت میشینم.
جنی تنها کسیه که با من درست رفتار کرد. اون اولین کسیه که من جرات کردم باهاش صحبت کنم، خب، بعد از چند سال. من بهش اعتماد دارم و به همین دلیل الان داشتم آماده میشدم تا چیزی بهش نشون بدم.
فعلا روی تخت نشسته بودم و تک تک حرکات جنی رو زیر نظر داشتم. داشتویه کتاب عجیب میخوند با انواع و اقسام اعداد؟ من نمیدونستم درمورد چیه.
دیدم که اون با ناراحتی ناله میکرد و یهو کتابشو تو اتاق پرت کرد. تکون خوردم و دستامو بالا آوردم فکر کردم داره به سمت من پرت میکنه. جنی دید و بلافاصله به سمت تخت اومد.
"اوه بیبی، ببخشید، نمیخواستم بترسونمت!" به محض اینکه دوباره این کلمات از دهنش بیرون اومد اعصابم به همین زودی از بین رفت. 'بیبی'. دو روز پیش برای اولین بار اونو صدام زد.
پروانه ها رو تو شکمم حس کردم. هیچکس هیچوقت منو به اسم خودم صدا نکرده، چه برسه به اسم محبت آمیزی مثل اون.
لبخند کوچیکی بهش زدم و آغوشمو باز کردم، جنی پیامو دریافت و منو برداشت. یه دست دور کمرم حلقه شده بود و یکی زیر رونم. ما اخیرا این کار رو زیاد انجام دادیم، جنی میگه این راه نشون دادن محبت به همدیگه هست، مثل بغل کردن. من خوشم میاد.
جنی روی تخت نشست با من روی فاقش. صورتشو تو گردن من پنهون کرد و ناله ناامیدانه دیگه ای بیرون داد. از بغلمون بیرون اومدم و نگاه سوال آمیزی بهش انداختم.
یکی دیگه از چیزایی که از جنی دوست داشتم اینه که اون بدون حرف زدن درکم میکنه. فقط حالت صورت کافیه تا بفهمه من چه حسی دارم. جنی آهی کشید.
"مدرسه خسته کننده هست. من کلی آزمون دارم! و حالا ریاضی احمق!" مدرسه؟ ریاضی؟ گیج شده، بینیام رو بالا انداختم و سعی کردم بفهمم اون درمود چی حرف میزنه.
جنی نیشخندی زد و دماغمو کشید. آروم ترین نیشخند رو زدم. بعد قیافه جنی جدی شد. "نمیدونی ریاضی چیه؟"
YOU ARE READING
Don't You Want To Speak? | Jenlisa (translated)
Fanfiction'نمیخوای حرف بزنی؟' جنلیسا~ "چه اتفاقی برات افتاده؟" لیسا یک بیمار در یک بیمارستان روانی است و جنی مجبور میشود از اون به عنوان خدمات اجتماعی مراقبت کند.