سوم شخص
جیغ ملایمی از داخل بیمارستان روانی شنیده شد. جنی از گوشیش به بالا نگاه کرد، با عجله به سمت تخت لیسا رفت تا آرومش کنه اما متوجه شد که اون آروم خوابیده. جنی اخم کرد. مریض دیگه ای بود؟
اون از زمانی که به اینجا رسیده هیچوقت صدای گریه کسیو نشنیده. اصلا چند وقت اینجا بود؟ یه ماه؟ شاید دو..؟
فریاد دلخراش دیگه ای از جایی پایین راهرو شنیده شد. جنی از روی کنجکاوی قرار شد نگاهی بندازه. اون آروم از اتاق لیسا خارج شد و به سمت صدا رفت.
جنی با قدم زدن تو راهرو ها و شمردن اتاق ها، صدای گریه رو که بلند تر میشد دنبال کرد.
جلوی یه اتاق ایستاد. در یکم باز بود. جنی از دریچه نگاه کرد و دختریو دید که گریه میکنه، انگار 14 سالش بود.
جنی کارت کنار اسم در رو خوند. ' Song Yuqi '. بهنظر... خارجیه؟ کره ای نبود؟ میتونم باهاش حرف بزنم؟
جنی با احتیاط در رو کمی بیشتر باز کرد. صدای جیر جیر آروم لولاها کافی بود تا دختر کوچیک از ترس بچرخه. جثه کوچیک، صورت ناز، موهاش مشکی و فرفری که به زیبایی روی صورتش افتاد بود.
چشماش گشاد شد و جنی رو دید که در باز شد ایستاده. جنی حالت آروم و نرمی تو چهره داشت.
"مشکلی نیست یوکی." حالت وحشتناک یوکی با شنیدن صدای آروم جنی یکم نرم شد.
"چ- چجوری اسممو میدونی؟" اون زمزمه کرد، به سختی قابل شنیدن بود. اوه، اون کره ای حرف میزنه.
جنی لبخندی زد و به کارت اسم اشاره کرد. یکی صدای "اوه" نرمی بیرون داد و بدنش به وضوح آروم شد. جنی پا به اتاق گذاشت و روی صندلی کنار تخت نشست.
"چرا گریه میکنی یوکی؟" جنی پرسید. یوکی قبل از جواب دادن با انگشتاش کلنجار رفت.
"این اولین شبمه که اینجام، پس یکم میترسم." جنی به آرومی سر تکون داد.
"خب یوکی، برای هر کاری که اینجا هستی، پزشکا عالی هستن و قطعا بهت کمک میکنن." اون با لبخند اطمینان داد. یوکی سر تکون داد.
یهویی صدای باز شدن در به گوش رسید.
"خب یوکی من- جنی؟" دکتر چهیونگ با دیدن جنی که تو اتاق نشسته بود، حالت گیجی روی صورت داد.
جنی گلوشو صاف کرد. "آره، من صدای گریه از اینجا شنیدم و اونو بررسی کردم." چهیونگ ساکت موند.
جنی فهمید و از روی صندلی بلند شد. "بهتره من بره، هه، اوه و تو یوکی..." دو دختر تماس چشمی برقرار کردن. "تو خوب میشی." یوکی سری تکون داد و لبخند زد. وقتی جنی از اتاق خارج شد، چهیونگ چهره خشنی داشت.
-
جنی
وقتی دوباره جلوی در لیسا ایستادم، به چهره دکتر چهیونگ فکر کردم. اون خوشحال بهنظر نمیرسید. شاید اون میدونست که من حرفای اون و دکتر رو شنیدم؟
از این فکر شونه خالی کردم و در رو باز کردم و صدا های سریعی که به سمتم میومد شنیدم. در رو پشت سرم بستم، برگشتم و لیسا رو دیدم که روبروم ایستاده. با تعجب یکم عقب پریدم.
"هی لیلی." لیسا فقط با حالتی خالی به من نگاه کرد. گیج و سردرگم یه ابرومو خم کردم. "چیه؟"
حالت لیسا از حالت خالی به دردناک تبدیل شد و چشماش پر از اشک شد. وحشت کردم و سریع صورتشو گرفتم.
"هی، هی، لیلی، چیشده، ها؟" لیسا دستامو درحالی که اشک هاش روی صورتش جاری شد، نگه داشت.
دستاشو دور من حلقه کرد و صورتشو تو گردنم فرو برد. هنوز گیج شده بودم، دستامو دور کمرش حلقه کردم و نزدیکش کردم و برای آروم کردنش کلمات شیرینی زمزمه کردم.
بعد از مدتی دوباره اون صدای آروم و زیبا رو شنیدم. من از نزدیک گوش کردم تا ببینم چی میگفت.
"کابوس... تو رفتی... ترسیدم." وقتی لیسا رو نزدیک تر نگه داشتم، هجوم گناه به بدنم شلیک شد.
"خیلی متاسفم بیبی، خدای من خیلی متاسفم." لیسا روی شونه ام هق هق کرد و دستشو دورم محکم کرد.
"هیششش، خیلی معذرت میخوام بیبی، من الان اینجام" دایره هایی روی پشتش به صورت ثابت مالیدم تا آرومش کنم.
هق هق لیسا فروکش کرد و آروم دستاشو از گردنم باز کرد. دوباره صورتشو گرفتم و به آرومی لبخند زدم. "من الان اینجام بیبی." لیسا چشماشو بست و تو لمس من فرو رفت.
شکمم تلنگر های کوچیکی کرد و ضربان قلبم تند شد. اون خیلی دوست داشتنیه، من میخوام برای همیشه بغلش کنم.
آروم صورتشو ول کردم تا دستامو به سمت رون هاش ببرم. بی زحمت بلندش کردم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد، بردمش روی تخت و گذاشتم دراز بکشه.
میتونستم ببینم خسته بود و چشماش افتاده بود و سینه اش کم کم بالا و پایین میرفت. لبخندی زدم و یه تیکه مو از صورتش برداشتم.
آروم لالایی آشنامونو زمزمه کردم و موهاشو نوازش کردم. وقتی لیسا به خواب رفت نفساش کند شد. زمزمه کردنو تموم کردم و بوسه ای روی پیشونیش زدم.
بقیه شب همونجا که بودم موندم و حتی یه ثانیه تنهاش نذاشتم و وقتی مهتاب به آرومی از میون پرده ها تابید و چشمای بسته دختری که کنارم خواب بود به سختی قابل مشاهده بود، فقط یه کلمه به ذهنم خطور کرد.
زیباست.
___________________________________
منم منتظر لحظات جنلیسام🚶🏽♀️
ووت یادتون نره ♥️
YOU ARE READING
Don't You Want To Speak? | Jenlisa (translated)
Fanfiction'نمیخوای حرف بزنی؟' جنلیسا~ "چه اتفاقی برات افتاده؟" لیسا یک بیمار در یک بیمارستان روانی است و جنی مجبور میشود از اون به عنوان خدمات اجتماعی مراقبت کند.