جنی
دیگه حتی انکارشم نمیکنم. من عاشق لیسام. من همه چیزشو دوست دارم، بدون استثنا. حتی زخم هاش نشون میده که چقدر قویه و چطور هیچوقت تسلیم نشد. من خیلی بهش افتخار میکنم و قرار نبود به کسی اجازه بدم پیشرفتمون رو خراب کنه.
بعد از اینکه لیسا به خواب رفت تصمیم گرفتم دکتر چهیونگ رو پیدا کنم. باید درمورد چیزایی که شنیدم بیشتر میدونستم.
به دفترش رسیدم و سگ کوچیکش رو دیدم که روی صندلی خوابیده. آهی کشیدم.
کجا میتونه باشه؟ بعد متوجه شدم ساعت 2 بعد ازظهر بود، ساعت بازدید شروع شد پس دکتر چهیونگ باید تو یکی از اتاق ها باشه و با بستگان بیمارا صحبت کنه یا چیز دیگه ای. تو راه رو ها قدم زدم و سعی کردم پیداش کنم، بعد فکری به سرم زد.
یوکی.
اون تازه وارد بیمارستان شده، پس دکتر چهیونگ باید والدینش رو در جریان همه چیز قرار بده. با عجله به اتاق یوکی رفتم و دیدم دکتر چهیونگ با زنی صحبت میکنه.
"بله اون کارش عالیه، از روز های قبل پیشرفت زیادی داشته."
"اوه، خوشحالم که اینو میشنوم، واقعا براش سخت بوده و خوشحالم که الان کمک میگیره." زن لبخندی زد و با یوکی که روی تختش نشسته بود نگاه کرد. دیدم داره باهاش حرف میزنه که حدس میزنم دوستش باشه. اونا گفتگوی عمیقی داشتن.
تصمیم گرفتم بعدا سلام کنم، فعلا باید با دکتر چهیونگ صحبت میکردم. زدم روی شونه اش، برگشت و لبخندش محو شد. "باید حرف بزنیم، همین الان." گفتم و بدون انتظار راه افتادم. میدونستم که دنبالم میاد.
وقتی به دفترش برگشتیم به سمتش برگشتم. "دکتر چه برنامه کوفتی ای داره؟" چشمای دکتر چهیونگ گشاد شد و سریع در رو پشت سرش بست.
"منظورت چیه؟" سعی کرد عادی جلوه بده. تمسخر کردم.
"تو دقیقا میدونی که دادم درمورد چی حرف میزنم. حالا، اون چه برنامه ای داره؟" چهیونگ آهی کشید.
"ببین، اینطور نسستکه من با شرايطش موافقم، اما اون فکر میکنه باید از ترس لیسا بر علیهاش استفاده کنیم تا وادار به صحبتش کنیم."
"آره، اینطور کار میکنه." با دلخوری گفتم.
"میدونم، اما دکتر تا مطمئن نشه پا پس نمیکشه." چهیونگ سر تکون داد.
"مطمئن درمورد چی؟" ابروهامو بههم چسبوندم.
چهیونگ شونه بالا انداخت. " راستش، نمیدونم. اما میدونم که اون ناامیده که مجبور به صحبتش کنه." یه لحظه فکر کردم. باید بهش بگم؟ تصمیم گرفتم اول اطلاعات بیشتری کسب کنم.
"اما اگه صحبت کنه چی میشه؟ اون چیکار قراره بکنه؟"
چهیونگ تردید کرد اما در نهايت صحبت کرد. "بستگی داره چی بگه. تموم حرف نزدناش باید نتیجه یه رویداد آسیب زا باشه، پس دو گزینه وجود داره."
YOU ARE READING
Don't You Want To Speak? | Jenlisa (translated)
Fanfiction'نمیخوای حرف بزنی؟' جنلیسا~ "چه اتفاقی برات افتاده؟" لیسا یک بیمار در یک بیمارستان روانی است و جنی مجبور میشود از اون به عنوان خدمات اجتماعی مراقبت کند.