جنی
"چه شق دردی.." با اینکه ندارم، قبل از باز کردن در زمزمه کردم.
اما با برخوردن با اسلحه ای که به سمت سرم نشونه گرفته بود و یه چهیونگ گریون واقعا اون چیزی نبود که انتظار داشتم.
معلوم بود که کتکش زدن. چشمش کبود و بدنش ضعیف شده بود. درحالی که اسلحه به سمت سرش رفته بود میلرزید. اون لب زد 'خیلی متاسفم' و آروم گریه کرد. وقتی که متوجه شدم اسلحه دست کیه چشمام گشاد شد.
"تو؟ چطور پیدامون کردی؟!" داد زدم.
دکتر خندید. "راحت، خانم کیم. من مودبانه از دکتر پارک اینجا خواستم که پیداتون کنه." به چهیونگ اشاره کرد که هنوز زیر دست نگهبانش میلرزید.
"از اونجایی که این دوستته، فکر کردم میدونه که شما کجایین. و اابته خانم مانوبان با توئه."
دکتر پوزخندی زد و اسلحه رو به سمت لیسا گرفت که پشت من ظاهر شد. دستامو باز کردم و جلوش ایستادم.
"جرعت نکن بهش دست بزنی." غرغر کردم.
دکتر نیشخندی زد. "اوه من مجبور نیستم، خانم کیم. اون داوطلبانه با من میاد."
مسخره کردم. "اوه، آره؟ و چی باعث میشه که به این فکر کنی؟" گفتم و سعی کردم خودمو از مشت زدن به این پسر نگه دارم.
دکتر لبخند شیطانی زد. "چون اگه این کارو نکنه.." به لیسا نزدیک تر شد. "من دوست دختر ارزشمندتو جلو چشمات میکشم و همه اینا تقصیر توئه."
لیسا آب دهنشو قورت داد و با وحشت تو چشماش به من نگاه کرد. سرمو بشدت تکون دادم سعی کردم متقاعدش کنم تا نره. اما لیسا فقط دستمو فشار داد و جلو رفت.
دکتر پوزخندی زد. "این چیزی بود که فکر میکردم." گفت و به سختی یقه لیسا رو گرفت. اونو با خودش کشوند و به نگهبان اشاره کرد که دنبالش بیاد. نگهبان مچ دستمو گرفت و من با خودش پیچوند. چهیونگ بزور جلوش راه رفت، اسلحه همچنان به سمت سرش بود.
ما رو به داخل تاریک هل دادن. دکتر لیسا رو روی صندلی نشوند و اونو بست. نگهبان ما رو به دیوار هل داد تا روبروی لیسا باشیم. دکتر روبروش ایستاد و پوزخند زد.
"حالا بیاید یه بازی ای کنیم." لبخند شیطانی زد.
لیسا سرشو بشدت تکون داد و اشک روی گونه هاش جاری شد.
"چیه؟ تو از بازی خوشت نمیاد؟" دکتر مسخره کرد. "خب، چه بد، چون اگه اینکارو نکنیم اتفاقات بدی برای دوست دختر ارزشمندت و دوستش میوفته."
لیسا از دور درحالی که بدنش از ترس میلرزید، خیره شد. چیزی بیشتر از این نمیخواستم که به سمتش بدوم و بغلش کنم و بهش بگم همه چیز درست میشه. اما نگهبان دستای ما رو از پشت بست و اسلحه رو برای هر موردی پر نگه داشت.
YOU ARE READING
Don't You Want To Speak? | Jenlisa (translated)
Fanfiction'نمیخوای حرف بزنی؟' جنلیسا~ "چه اتفاقی برات افتاده؟" لیسا یک بیمار در یک بیمارستان روانی است و جنی مجبور میشود از اون به عنوان خدمات اجتماعی مراقبت کند.