part 2

246 60 2
                                    

مثل همیشه آروم و بی صدا وارد خونه شد ،کفشاش رو در آورد و به دست گرفت و پاورچین به اتاقش رفت .
اتاقی که کوچیک ترین اتاق این عمارت بزرگ بود و زیر پله های مارپیچ بزرگ قرار داشت ...اصلا وویونگ شک داشت اونجا اتاق باشه مسلما اونجا به عنوان انباری درست شده و الان متعلق به تنها امگای این خونه یعنی خودشه.
_مطمئن شو که فردا گلها به موقع برسه ...به خیاط هم زنگ بزن و برای لباس های سوک هون و هی وو تاکید کن که تا قبل از ظهر برسن .
وویونگ که صدای مادرش رو شنید سریع خودشو زیر پلها کشید تا از دیدش پنهان بشه .امروز به اندازه ی کافی تحقیر شده بود و بیشتر از این توانش رو نداشت :مراقب اون امگا هم باش به هیچ عنوانی از اتاقش بیرون نیاد.
سر وویونگ پایین افتاد ،هر روز این حرفا رو می‌شنید اما هر دفعه همین قدر دل شکسته میشد دستاش بیشتر دور کیفش حلقه شد و خودشو بیشتر به دیوار فشار داد تا هیچ جوره دیده نشه .
مادرش که از خونه بیرون رفت وویونگ به اتاقش رفت و در رو روی خودش قفل کرد .گوشه ی تخت فرسوده اش که قبل از اینکه مال اون بشه متعلق به هی وو بود نشست و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد و سرشو روی پاهاش گذاشت.
قلب کوچیک وویونگ پر از ترک بود ...ترک هایی که به خاطر حرفای خانواده اش بود ...مگه امگا شدنش دست خودش بوده ...چرا خانواده اش حمایتش نمیکردن تا کسی جرات تحقیر کردنش رو نداشته باشه .وویونگ سرش رو بالا آورد و پاهاش رو روی تخت دراز کرد :بلاخره موفق میشم یک روز سرنوشتم رو عوض میکنم .

بازم مهمونی ...مهمونی که وویونگ هیچ جایی اونجا نداشت ،تنها چیزی که از این مهمونی ها نصیبش میشد گرسنگی کشیدن زیاد بود و سردرد گرفتن از سرو صدای مهمان ها .
وویونگ بالش رو محکم تر روی گوشاش فشار داد تا بلکه صدای کمتری رو بشنوه .
صدا شکم گرسنه اش بار دیگه بلند شد ،بعد از صبحانه ای که خورده بود دیگه نتونسته بود غذا بخوره .
پاهاش رو بیشتر توی شکمش جمع کرد تا با فشار جلوی صدای شکمش رو بگیره :تموم میشه وویونگ یکم دیگه تحمل کن .
اما انگار این مهمونی قصد تموم شدن نداشت ،وویونگ روی تخت نشست :دیگه واقعا نمیتونم تحمل کنم ...خیلی گرسنمه.
از تخت پایین اومد ،در اتاقش رو باز کرد و بیرون سرک کشید ،انگاری همه سرگرم مهمونی بودن ،وویونگ از اتاق بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت :چرا از اتاقت اومدی بیرون ...مگه نگفتم حق نداری بیای بیرون .
منشی جین که منشی مخصوص مادرش بود سر وویونگ داد زد ،بازوی پسر رو گرفت و تکون محکمی بهش داد :چرا اومدی بیرون چطوری جرات کردی از دستور خانم سرپیچی کنی .
وویونگ واقعا نمی‌خواست توی دردسر بیوفته :فقط گشنمه...می‌خوام یکم غذا بخورم .
منشی جین وویونگ رو به سمت در خروجی پرت کرد :میمردی تا آخر مهمونی صبر کنی ...میخوای ابروی خانوم بره .
دست وویونگ به پایین لباسش مشت شد ،چقدر بدبخت بود که حتی کسایی که داشتن برای خانواده اش کار میکردن اجازه داشتن هر طوری که می‌خوان باهاش رفتار کنن :فقط یک تیکه نون تست برمیدارم.
یکی از خدمه سریع یک نون تست از داخل بسته برداشت و به وویونگ داد :زود برو توی اتاقت .
پسر سر شروع پایین تر انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت ،داشت به سمت اتاقش می‌رفت که با شنیدن صدا میخکوب شد:پس شایعه ها درستن...نو پسر کوچیک خانواده ی جونگ هستی ...همون پسری که امگاست ...
وای که بدبخت شده بود ...همین رو کم داشت یکی از مهمونا ببینش ،پاش برای برداشتن قدم بلند شد میخواست زود خودشو به اتاقش برسونه اما همین که قدمی جلو رفت دستش کشیده شد :کجا میری صبر کن ...چرا توی مهمونی نیستی .
نگاه وویونگ بالا اومد چند تا دختر و پسر بودن که لبخند های مضحکی روی لباشون بود ...حتما اینا دوستای برادراش بودن :چرا خودتو پنهان می‌کنی بیا بریم مهمونی .
_اون هیچ وقت توی مهمونی ها نمیاد...ترس داره از مواجهه با آدمای غریبه ...پس بهتره ولش کنی تا قبل از اینکه مهمونی رو خراب کنه بره توی اتاقش .
یعنی امروز کلکسیون بدبختی و تحقیر شدن های وویونگ کامل شده بود ،اینکه سوک هون این وضعیت رو ببینه .دست پسر جوان از دور مچ دست وویونگ جدا شد ،پسرک سریع به سمت اتاقش رفت و در رو بست .
حتی جرات نداشت در اتاقش رو قفل کنه ،میدونست اتفاق امشب بی سروصدا تموم نمیشه قطعا تنبیه سختی در انتظارش بود .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now