last part

231 46 11
                                    

روی صندلی هاشون نشسته بودن ، هر دو ساکت و توی فکر بودن ، سان این قدر شوکه شده بود از سوال وویونگ که مغزش از کار افتاده بود و هیچ جوابی نتونسته بود بهش بده .
وویونگ هم توی خودش بود از سوالی که حتی سان هم نتونست بهش جواب بده ، یعنی امکان داره یک روزی برسه که بوی یوسانگ رو بشنوه : اون روز حتما میمیرم ....
وویونگ آدمی نبود که بتونه بودن با دپ نفر رو تاب بیاره حتی اگه هر دو نفر رو دوست داشته باشه .... دلش میخواد یوسانگ همیشه هئونگش بمونه ، به هیچ عنوان دوست نداره یوسانگ رو به چشم دیگه ای ببینه : این اتفاق هرگز نمیوفته .
دست گرم سان روی دستای یخ کرده ی پسر نشست ، سر وویونگ ناخواسته بالا اومد که چشمای مطمئن سان رو دید : تو هیچ وقت بوی یوسانگ رو نمی‌شنوی .... اگه قرار بود این اتفاق بیوفته وقتی بهش از لحاظ احساسی وابسته شدی میوفتاد .... پس وقتی توی این مدت هیچ تاثیری روت نداشته بعداً هم همچین اتفاقی نمیوفته .... تو فقط منو داری .... امگای چشم طلایی این دفعه خیلی خاصه و فقط یک آلفا رو انتخاب کرده .
مردمک چشم وویونگ لرزید : وقتی این طوری باهام خوب رفتار می‌کنی دلم می لرزه.... همش فکر میکنم یعنی تا آخر همین طوری میمونه یا رفتارش تغییر می‌کنه .... مثل بقیه آلفاها باهام رفتار می‌کنه .... سان شی لطفا اگه میخوای رفتارت رو تغییر بدی اصلا باهام خوب نباش.... نذار برای خودم رویا بافی کنم و برم روی ابرا .... نذار یهویی از اون بالا سقوط کنم .
سان دستاشو دور صورت وویونگ قاب کرد و با شصتش نم قطره اشکی که بی خبر از چشم وویونگ چکید رو پاک کرد : هیچ وقت حتی برای یکبار هم بهش فکر نکردم که بخوام اذیتت کنم یا با رفتارم آزارت بدم .... من کلی منتظر شدم تا تونستم پسر خاصم رو پیدا کنم .... وقتی اولین بار بوی جنگل بارون خورده رو شنیدم اون قدر دیوونه شدم که چند بار تموم خونه تون رو گشتم .... اون وقت فکر کردی اون قدر دیوونه ام که اذیتت کنم .
وویونگ بی اختیار هقی زد و خودشو توی آغوش سان انداخت : دوستت دارم سان شی .... خیلی دوستت دارم .
سان سر پسر رو توی بغل گرفت و شروع کرد به بوسه زدن بهش : من عاشقتم کیوتی من .


سان چمدون و ساک رو به دست گرفته بود و با دست دیگه اش دست وویونگ رو گرفته بود ، از فرودگاه بیرون اومدن ، سان داشت اطراف رو نگاه میکرد برای گرفتن تاکسی که صدای هونگ جونگ رو شنیدن : ببخشید شما تاکسی میخواین .
نگاه هر دو به سمت مرد جوان چرخید که وویونگ سونگهوا رو دید ، لبخند بزرگی روی لبش نشست و دستشو از دست سان بیرون کشید و به سمت دوستش دوید ، سونگهوا که سریع تر بود تا بهش رسید وویونگ رو توی بغل بلند کرد و دورش داد : روزای آخر خیلی دیر می‌گذشت پسر .... دلم حسابی برات تنگ شده بود .
هونگ جونگ سرشو نزدیک اون دو نفر آورد : روزی نبود که اسم تو رو نیاره و ازت حرف نزنه .
وویونگ نرم خندید : وقتی خودتون هم رفته بودیم سفر از من می‌گفت یا اونجا سرش حسابی گرم بود .
هونگ جونگ پوفی کرد : اون موقع هم دائما از تو می‌گفت .
سونگهوا کمی از دوستش فاصله گرفت : هونگ جونگ شی حالا نمی‌خواد هی از من شکایت کنی .
هونگ جونگ چمدون رو از دست سان که بهشون رسیده بود گرفت : برای امشب ترتیب یک مهمونی کوچیک رو دادیم .
نگاه وویونگ داشت اطراف رو میگشت : دنبال کسی میگردی.
پسر سریع نگاشو پایین انداخت: نه .... چرا باید دنبال کسی باشم .
سان دستشو دور وویونگ حلقه کرد : امونی دیشب بهم پیام داد که برای یک سفر کاری رفته لس آنجلس ، سوک هون هئونگ هم جای امونی توی جلسه شرکت کرده .... حنا و جونکیو هر دو مریض شدن برای همین هی وو و هونگ مین مراقب اونان .
نگاه وویونگ هنوزم خیر بهش بود : و یک خبر خوب هم بهم داد که بهت بگم .... می یونگ نونا بارداره.
لبخندی بزرگ روی لب وویونگ نشست : یک بچه ی دیگه .
سان هم لبخند زد به لبخند وویونگ: اره یک بچه ی دیگه .
_هی شما دو تا نمیخوایین سوار شین.
سان در رو باز کرد : بیا سوار شو کیوتی من.



You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

دوران سرکشی Where stories live. Discover now