part 18

224 47 7
                                    

هی وو دستشو روی پیشونی وویونگ گذاشت و با ترس رو به برادر بزرگش گفت : هئونگ چرا این قدر تب کرده .
سوک هون دستشو روی پیشونی پسرک گذاشت : وای چرا این قدر تبش رفته بالا .
سریع از اتاق بیرون رفت و تقه ای به در اتاق هانی زد و داخل شد : اماه تب وویونگ خیلی رفته بالا .
دست هانی مشت شد : به دکتر ها زنگ بزن بگو بیاد معاینه اش کنه ، نمیشه بردش بیمارستان .
سوک هون از اتاق بیرون اومد و تلفن روی میز رو برداشت و شماره ی دکتر ها رو گرفت و گفت به کمکش نیاز دارن : حوله و آب بیارین اتاق وویونگ.
داخل اتاق رفت : هی وو تو برو استراحت کن من حواسم بهش هست .
هی وو سرشو به نفی تکون داد : نه میمونم ، نمیتونم بخوابم .
یکی از خدمه آب و حوله رو آورد که می یونگ پشت سرش اومد : تبش بالا رفته .
سوک هون حوله رو خیس کرد و روی پیشونی برادرش گذاشت : اره به دکتر زدم داره میاد .
می یونگ دستشو روی شونه ی هی وو گذاشت: بهتره بری پیش هونگ مین خیلی نگرانه .
هی وو نگاشو بالا آورد : آخه می‌خوام ....
نگاه می یونگ رو که دید ساکت شد : چشم میرم .
از جا بلند شد بوسه ای به سر وویونگ زد و از اتاق بیرون رفت : می یونگ شی اقتدارات هی وو رو هم مجبور به اطاعت می‌کنه .
می یونگ لبخندی زد و چونه ی سوک هون رو توی دست گرفت و نرم بوسه ای بهش زد : چرا این قدر شیرینی.
سوک هون حس کرد گر گرفته خودشو با دست باد زد : چقدر گرم شد .
می یونگ خنده ای کوتاه کرد ، حوله رو برداشت و دوباره خیسش کرد و روی پیشونی پسر گذاشت : وقتی حالش بهتر شد کنارش بمون .... تنهایی این مدت رو براش جبران کن ....بذار از این به بعد تو رو کنار خودش داشته باشه ، حمایتت رو به وویونگ بده .
سوک هون دست می یونگ رو گرفت : مارکم کن ....
ابروی می یونگ بالا رفت : چی ....
سر سوک هون آروم پایین اومد شروع کرد بازی با انگشتاش : می‌خوام مارکم کنی ....می‌خوام نشونه ات روی بدنم باشه ، می‌خوام همه بدونن من به یک آلفای فوق‌العاده قوی تعلق دارم .
می یونگ دستشو روی گونه ی سوک هون کشید : من نمیخوام توی خانواده....
سوک هون میون حرف می یونگ پرید : هیچی برام مهم نیست فقط می‌خوام مارکت رو داشته باشم .... می یونگ شی تو اون قدر برام ارزش داری که هیچی برام مهم نیست ، نگاه بقیه چه ارزشی داره وقتی تو این طوری مراقبت می‌کنی ازم .
لبخندی روی لب می یونگ جا خوش کرد : باشه اگه این چیزی که تو میخوای بیا انجامش بدیم .
هیجان توی قلب سوک هون به اوج خودش رسید ، دیگه خجالت نمیکشید از اینکه بقیه بفهمن می یونگ آلفاش ، دیگه ترسی نداشت از اینکه بقیه یگن حتما اون یک آلفای ضعیف که نمیتونه راهبر باشه .
_اماه....درد....اماه....لط....لطفا ....
ناله های ضعیفی از دهن وویونگ بیرون اومد ، سوک هون نگران دست پسرک رو گرفت : وویونگ چشماتو باز کن ....
_متاس...فم.... معذرت می‌خوام....لطفا دیگ...دیگه منو....نزن ....
می یونگ که نگرانی سوک هون رو دید زیر بازوش رو گرفت و اونو عقب کشید : سوک هون شی برو دوباره به دکتر زنگ بزن من اینجا هستم .
سوک هون همون طور که نگاش به برادرش بود از اتاق بیرون اومد ، می یونگ روی زمین نشست و حوله رو از روی پیشونی وویونگ برداشت تا دوباره خیسش کنه : سون....گه.... سونگهوا.
می یونگ حوله رو روی پیشونی پسر گذاشت : چیزی نیست دکتر زود میرسه ....
دست وویونگ رو گرفت ، دستش سرد سرد بود : سون...گهوا....
چشمای وویونگ آروم باز شدن ، می یونگ رو تار میدید : سونگهوا ....
می یونگ سعی کرد لرزش صدای رو متوقف کنه : چیزی نیست بچه ....تو فقط یکم تب کردی ....
وویونگ دوباره با ناله اسم سونگهوا رو تکرار کرد و چشماش بسته شدن ، می یونگ با ترس به پسر نگاه کرد یک چیزی عجیب بود ، چرا صدای نفس های وویونگ رو نمیشنید ، شونه های پسر رو گرفت و تکونش‌ داد : وویونگ.... وویونگ....
گوشش رو نزدیک دهن پسر برد هیچی حس نمیکرد اینبار تکون محکم تری داد : وویونگ....نفس بکش بچه .... وویونگ....
سوک هون که صدای پر از ترس می یونگ رو شنید داخل اتاق برگشت : امونی رو خبر کن ....
_ چی ش....
می یونگ با صدای بلند داد زد : امونی رو خبر کن .
سوک هون عقب عقب رفت و بعد با سرعت در اتاق مادرش رو باز کرد : اماه.... وویونگ....
هانی که رنگ پریده و صدای لرزون پسرش رو دید از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقک وویونگ دوید ، می یونگ پسر رو صاف خوابونده بود و بالش رو از زیر سرش برداشته بود : نفس نمی‌کشه.
هانی ، می یونگ رو کنار زد و کنار وویونگ جا گرفت دستاشو روی سینه ی پسر گذاشت و فشرد ، نفس ، ....فشار ....نفس ....فشار ....
می یونگ و سوک هون با کمی فاصله ایستاده بودن ، عرق به صورت هانی نشسته بود اما هنوزم داشت به کارش ادامه میداد ، صدای توقف ماشین و این یعنی دکتر ها رسیده ، خدمه که پشت در اتاق وویونگ جمع شده بودن کنار رفتن که دکتر داخل شد : هانی شی ....
هانی تار موش رو که مزاحم دیدش بود رو کنار زد : بگو آمبولانس

دوران سرکشی Where stories live. Discover now