part 31

209 44 8
                                    

چشمای یوسانگ روی هیون مو ثابت شد : مادرم ....
صداش می‌لرزید : هئونگ چرا همچین چیزی میگی .
هیون مو که دید حال یوسانگ تغییر کرده دست مرد رو گرفت : یادت رفته ما چطوری هم دیگه رو دیدم هر دومون حال داغونی داشتیم من به خاطر وضعیت هانی که داشت عذاب میکشید از داشتن یک فرزند امگا تو هم یک پسر 12 ساله بودی که تازه مادرش رو از دست داده بود .... از مراسم عزاداری مادرت زده بودی بیرون و سرگردون بودی .... من پیدات کردم و با هم دیگه رفتیم توی پارک .... ازت که پرسیدم چی شده زدی زیر گریه .... این قدر هق هق کردی که بی‌حال شدی ....
مردمک چشمای یوسانگ لرزید : هنوزم وقتی یاد اون روز میوفتم می‌خوام هق هق کنم ، ابوجی تا مدتها این قدر توی خودش بود که اصلا منو نمی‌دید .... بودن تو کنارم منو زنده داشت هئونگ ، تو ....
نتونست حرفش رو ادامه بده : می‌دونم چقدر برات سخت بوده ، یک بچه که دیده چطوری مادرش مورد تجاوز قرار گرفته .
رنگ یوسانگ پرید که هیون مو سریع گفت : متاسفم نباید این موضوع رو پیش میکشیدم بیا در مورد چیز دیگه ای حرف بزنیم .... یوسانگ بیا یکم نوشیدنی بخور .
جام رو دست مرد جوان داد که یوسانگ یک نفس محتویاتش رو سر کشید : بهتری ....
یوسانگ سری تکون داد : بهتر میشم .... هئونگ نمیخوام وویونگ به سرنوشت مادرم دچار بشه .




تقه ای به در خورد و باز شد منشی کوان داخل اومد : وویونگ شی ....شما هنوز خوابین.
جوابی که از پسر نگرفت جلو اومد که دید صورت وویونگ به عرق نشسته و نفساش کوتاه و تنده: باید به خانم بگم .
سریع از اتاق بیرون اومد و به اتاق هانی رفت داخل شد : خانم ، وویونگ شی تب کرده حالش خوب نیست .
هانی از پشت میز بلند شد و همراه منشی کوان به اتاق وویونگ رفت با دیدن حال پسرش گفت : آب و حوله بیار ، قرص تب بر هم بیار .
منشی کوان از اتاق رفت که هانی روی تخت نشست و پتو رو کمی عقب کشید : نمی‌خوام .... بهم دست نزن ....
هانی دستشو روی پیشونی پسرش گذاشت : داری توی تب میسوزی .
پلکای وویونگ کمی از هم باز شدن ، چشمای تب دارش رو به مادرش دوخت : بذار بمیرم .... این طوری دست هیچ آلفایی .... بهم نمیخوره .
دست هانی لرزید ، چرا وویونگ حاضر بود بمیره اما با هیچ کس نباشه : من نمیذارم کسی اذیتت کنه .... تو باید زندگی کنی بچه .
تن پسر لرزید : کاش میذاشتی بمیرم .
هانی پسرش رو به پشت خوابوند : بهتره ساکت بشی .
در اتاق باز شد و منشی کوان با وسایلی که هانی خواسته بود داخل اومد و اونا رو روی میز گذاشت : به دکتر خبر بدم .
هانی قرصی رو جدا کرد : فعلا نیازی نیست میتونی بری .
دستشو زیر سر وویونگ برد و سر پسر رو کمی بلند کرد قرص رو توی دهنش گذاشت و لیوان آب رو به لباش نزدیک کرد : بخور .
وویونگ قرص رو بلعید و کمی آب نوشید : اماه....
هانی سر پسرش رو روی بالش گذاشت : بهتره فعلا استراحت کنی .
پسر جوان چشماش رو بست که هانی حوله رو خیس کرد و روی سر پسرش گذاشت : می‌خوام استعفا بدم .



چشمای سان از روی ساعت برداشته نمیشد چرا وویونگ نمیومد شرکت ، یعنی واقعا سوک هون راست گفته بود و وویونگ نمی‌خواست دیگه بیاد شرکت : برای استعفا دادن که باید بیاد .... لطفا بیا می‌خوام عذرخواهی کنم .
موبایلش به صدا در اومد با دیدن اسمی که مخاطبی نداشت تماس رو وصل کرد : یوبوسیو ....
_ می‌خوام باهات صحبت کنم بیرون شرکت منتظرم .
تماس بدون حرف اضافه ای قطع شد ، سان بی اختیار شروع کرد کندن پوست لبش : فهمیده ....
سان از جا بلند شد و از اتاقش بیرون اومد : منشی مین من میرم بیرون ، برمی‌گردم .
از شرکت بیرون زد و سوار آسانسور شد دستاش عرق کرده بود و مضطرب شده بود ، یعنی هانی میخواست بهش بگه که دیگه حق نداره سراغ وویونگ بره .
از ساختمون بیرون اومد که ماشین هانی رو دید آب دهنش رو قورت داد ، منشی کوان در ماشین رو باز کرد : سوار شدن سان شی .
سان بار دیگه آب دهنش رو قورت داد و سوار شد : چی شده که این طوری اومدین اینجا .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now