𝑃𝑎𝑟𝑡4

66 14 0
                                    

جلو اومد و با دقت به فلکیس نگاه کرد

" هی چرا لال شدی نکنه از اینکه قراره ادم کنمت ترسیدی ؟! "

" نخیر "
بلند شد و رفت روی صندلی نشست و ادامه داد :

" هرکاری میخای بکنی انجام بده ولی لطفا بزار بعدش من برم "

هیونجین با تعجب گفت :

" میخام کاری انجام ندم و نزارم بری؟!"

فلیکس از این حرف بغضش گرفت تصور اینکه قراره هیچوقت هیونگاش‌ رو نبینه براش سخت بود لجباز بودنو کنار گذاشت و مثل یه بچه که اسباب‌بازی مورد علاقشو از پدر مادرش میخاد بهش خیره شد با التماس جلوی‌ پای هیونجین افتاد و التماسش کرد :

" خواهش میکنم هینجیم بزار من برم هیونگام الان نگرانمن‌ "

گفت و به دردسری که قراره برای اونا هم درست کنه فکر نکرد

" ببین بار آخره میگم اسمم رو درست بگو هیونجین اینقدر سخته ؟! باورم نمیشه...واقعا عقل تو سرت هست؟ پس واسه چی پاشدی
اومدی اینجا ؟"

"   منوآزاد کن میخوام برم "

هیونجین دیگه نتوست جلوی‌ خندش رو بگیره و بلند خندید با
انگشت بهش اشاره کرد و گفت :

" تو داری به من دستور میدی ؟! تو هنوز نمیتونی دماغتو بکشی بالا"

دوباره زد زیر خنده که فلیکس دیگه صبرش به سر رسیده بود و مشتی سوار صورت هیونجین کرد که باعث شد از بینیش خون بیاد .

هیونجین که سرش کج شده بود دستش رو زیر بینیش کشید و خونش رو پاک کرد دیگه انقدر عصبانی بود که چان هم نمیتونست دخالت کنه البته که اونجا نبود بعد اون همه تخریب شخصیتی توسط اون کوتوله یا اون لگد حالا هم مشت ؟!

در اتاق رو قفل کرد و با عصبانیت سمت فلیکس قدم برمی‌داشت فلیکس بلاخره ترسیده بود از این عصبانیت می‌ترسید و عقب عقب می‌رفت

" اا... چ..چیزه... ببین هیوجی.. معذرت میخوام ... "

به دیوار برخورد کرد راه دیگه ای برای فرار نداشت خواست از بغل دیوار فرار کنه که هیونجین با دستش مانع شد  با چشم های لرزون به دستای هیونجین خیره شده بود و نفس های داغ هیونجین رو تو صورتش حس میکرد و آب دهنش رو صدا دار قورت داد و لب زد :

" م..م..معذرت میخ..خوام.."

" یه سوال میپرسم درست جواب بده
"دوست داری چجوری بکشمت ؟! "

Good boyOnde histórias criam vida. Descubra agora