𝑃𝑎𝑟𝑡5

59 17 2
                                    

" خ..خیلی .. خب "

روی تخت نشست فلیکس هم همزمان کنارش روی تخت نشست و با دستای کوچیکش مشغول به ماساژ دادنش شد

" هی تو به این میگی ماساژ ؟! مگه داری بچه میخوابونی ؟! محکم تر "

فلکیس هم با تمام زوری که داشت مشغول یه ماساژ دادنش
شد
" نه این نشد میگم محکم تر جون نداری مگه ؟! "

فلیکس که این بار عصبانی شده بود با دستاش ضربه تقریبا محکمی به کله‌ی قرمز هیونجین زد و گفت :

" بهتر از این نمیتونم نمیخای برو یکی دیگه بگو ماساژت‌ بدههه‌ "

میدونست این کارش بی جواب نمیمونه کمی عقب تر رفت و منتظر جواب کارش بود و با نگرانی به کله ی قرمز کج شده هیونجین خیره شد و تو دلش میگفت از کائنات کمک میخواست تا مراقبش باشن
هیونجین کشی به گردنش‌ داد و با عصبانیت محار شده گفت :

" تو .. واقعا به درد این کار هم نمیخوری "

بلند شد و کتش رو تنش کرد با همون سردی همیشگیش‌ به فلیکس که ظاهرا از کارش پشیمونی بود نگاه کرد و گفت :

" بلند شو "

فلیکس هم به حرفش گوش کرد و بلند شد هنوز هم درد اتفاق هایی که از دیروز براش افتاده بود رو حس میکرد ولی خودش رو قوی جلوه میداد روی پاهاش ایستاد و دنبال هیونجین راه افتاد .

بعد از کلی پیاده روی تو اون عمارت بزرگ روبه روی در مشکی که هیچ فرقی با بقیه در هایی که فلیکس اونجا دیده بود نداشت ایستادن .

هیونجین ضربه ای به در زد و در همزمان با اون ضربه باز شد با استرس پشت هیونجین وارد اون اتاق شدن ، پیرمرد ترسناکی اونجا بود فلیکس بلاخره از بزرگترین اشتباهی ‌که انجام داده بود پشیمون شده بود ،همه افرادی که داخل مافیا بودن چهره ی غلط انداز و ترسناکی داشتن
هیونجین روبه پیر مرد کرد و گفت :

" سلام برای این دستیار جدیدم یه لباس تنش کن از امروز با ما کار میکنه "

آقای وای دستش رو زیر چونش برد نگاهی به فلیکس انداخت

" سایزت‌ چنده پسرم ؟! "

فلیکس که با تعجب داشت اون اتاق رو دید میزد گفت :

" نمیدونم به این چیزا اهمیت نمیدم از ظاهر لباس انتخاب می‌کنم "

آقای وای اخمی کرد و گفت

" اینجوری لباس پیدا کردن براش سخته رئیس باید صبر کنید "

هیونجین آهی کشید گفت
" خیلی خب من میرم به کارام برسم مواظب این مهمون سرکشمون باش تا فرار نکنه "

از اتاق خارج شد و سمت دفترش رفت .

دیگه کاملا به این پی برده بود که همه آدمای اونجا ترسناکن‌
همونجا ایستاد و سعی کرد جلوی‌ حاضر جوابیاشو‌ بگیره تا دردسر درست نکنه با ترس به پیرمرد خیره شده بود .

Good boyOnde histórias criam vida. Descubra agora