قاصد مرگ

634 23 2
                                    

زندگی کردن نادرترین اتفاق جهان هستی است، بیشتر مردم فقط وجود دارند، همین.
اسکاروایلد

••••••••••••••

پنجم سپتامبر ۲۰۱۷
تهیونگ کیم
ساعت ۱۲:۲۲ صبح

قاصد مرگ در حال زنگ زدن است و میخواهد اخطار مرگم را بدهد -امروز، قرار است بمیرم.
چیزی که گفتم را فراموش کنید. چون "اخطار" کلمه خاصی است، کلمه ای که معمولا وقتی بتوان از چیزی دوری کرد، از آن استفاده می‌شود؛ مثل ماشینی که برای کسی، موقع گذشتن از چراغ قرمز، بوق میزند تا به او اخطار دهد خودش را کنار بکشد.

اما این تماس فقط برای اطلاع رسانی است.
صدای زنگ مخصوص اشان شبیه ناقوسی است که تمامی ندارد، مثل زنگ کلیسا که از یک چهارراه آن طرف تر به گوش می‌رسد و بلند گوی گوشی ام از آن سمت اتاق، مدام پخشش می‌کند.

هنوز هیچی نشده، حسابی ترسیدن بودم، صدها فکر داشتند در خودشان غرقم می‌کردند. شرط میبندم این همان بحرانی است که اولین بار وقتی چترباز میخواهد از هواپیما به بیرون بپرد، تجربه می‌کند، یا حسی که پیانیست در اولین کنسرت اش، پیدا می‌کند. هر چند، دیگر هیچوقت، فرصتش را ندارم که بفهمم واقعا این گونه است یا نه.

مسخره است، همین یک دقیقه پیش، داشتم متن های سایت «شمارش معکوسی ها» را میخوندم -جایی که "روز اخری ها" آخرین ساعت های زندگیشان را به شکل استتوس و عکس، به صورت زنده، با دیگران در میان میگذارند، آخرین چیزی که خواندم درباره دانشجویی بود که میخواست برای سگش، خانه ای تازه پیدا کند -و حالا، قرار بود بمیرم.

قرار بود...نه...اره.اره

سینه ام سنگین شد. امروز، قرار است بمیرم.
همیشه از مرگ میترسیدم. نمیدانم چرا فکر میکردم این ترس جلوی اتفاق افتادنش را میگیرد، البته، میدونستم همیشه از من محافظت نمیکند، اما حداقل، آن قدری جلوی اتفاق افتادنش را، می‌گیرد که بتوانم بزرگ شوم.
بابا در مغزم فرو کرده بود که باید وانمود کنم شخصیت اصلی داستانی هستم که در آن هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد.
مخصوصا مرگ، چون قهرمان همیشه زنده می‌کنند تا در مواقع لزوم، همه را نجات دهد. صدایی که در سرم بود داشت ارام میگرفت و قاصد مرگ آن سوی خط تلفن، منتظر بود تا به من بگوید که قرار است امروز، در هجده سالگی، بمیرم.
وای.
من واقعا...

دلم نمی‌خواهد تلفن را بردارم. ترجیح میدهم به اتاق خواب بابا بروم و به زمین و زمان فحش دهم. بگویم که چه وقت بدی را برای بودن در بیمارستان انتخاب کرده است، یا با مشت به بیدار بکوبم. از همان زمان که مامان موقع تولدم مُرد، باید میفهمیدم که زود میمیرم. صدای زنگ تلفن برای سیزدهمین بار، به صدا درآمد و نمیتوانستم بیشتر از این، از اتفاقی که قرار بود امروز برایم بیوفتد دوری کنم.

هردودرنهایت‌می‌میرند.Where stories live. Discover now