مراسم ختم

31 5 0
                                    


جونگکوک جئون
۲:۲۱ صبح

ایمی آمد جلوی من و به سمت یخچال هلم داد.
وقتی پای خشونت وسط باشد، او با کسی شوخی ندارد، دلیلش این است که پدر و مادرش موقع دزدی از سوپرمارکتی، دست به یکی کرده و حسابی صاحب و پسر بیست ساله اش را زده بودند و از آن به بعد، خشونت در خانواده‌اشان، شکل گرفت.
اما قرار نبود با چپ و راست کردن من، مثل پدر و مادرش، به زندان بیفتد.

"نگاش کن، جونگکوک. چه فکری توی اون کله احمقت بود؟"

اصلا به پک که به کابینت اشپزخانه تکیه داده بود، نگاه نکردم.
وقتی آمد داخل، دیدم چه بلایی سرش اوردم -یک چشمش با الکل بسته شده بود، لبش بریده بود، چیه خون خشک شده هم روی پیشانی بادکرده اش معلوم بود.

جن لوری کنارش ایستاده بود و روی پیشانی اش یخ می‌گذاشت.
نمی‌توانستم تو روی اون نگاه کنم، حتما خیلی از دستم نا امید شده بود، مهم نیست روز اخرم هست یا نه.
تاگو و مالکوم دو طرفم ایستادند، اما ساکت بودند، چون فرانسیس حسابی حالشان را به خاطر تا دیر وقت بیرون ماندن با من و جا آوردن حال پک، گرفته بود.

پک پرسید:" شجاعتت رو موش خورده، نه؟"

ایمی سریع برگشت:" خفه شو!"
گوشی اش را محکم روی کابینت کوبید، همه ترسیدند.

" دنبال ما نیاید."
در آشپزخانه را باز کرد. فرانسیس جوری به پله تکیه داده بود که هم بتواند بفهمد چه اتفاقی دارد می‌افتد و هم انقدری به من نزدیک نباشد تا مجبور شود یک روز اخری را تنبیه کند یا حرف بدی به او بزند.

ایمی مچ دستم را گرفت و دوباره به پذیرایی کشاند.

" خب که چی؟ قاصد مرگ بهت زنگ زده و فکر کردی می‌تونی هر غلطی دلت خواست بکنی؟"

به نظرم، پک به او نگفته بود که موقع زدنش، قاصد مرگ با من تماس گرفت.

"من.."

"چی؟"

"دلیلی برای دروغ گفتن ندارم. می‌دونست که میرم سراغش."

ایمی قدمی به عقب. انگار که هیولایی هستم که ممکن است کنترلم را از دست بدهم و همین بلا را سر او هم بیاورم، همین فکر کافی بود تا بمیرم.

"ببین، ایمی، من ترسیده بودم. همین جوری اش، قبل اینکه قاصد مرگ بهم زنگ بزنه و ایم نارنجک رو توی دامنم بندازه، فکر می‌کردم آینده ای ندارم. نمره هام افتضاحه، دیگه داره هجده سالم میشه، تو رو از دست داده بودم و به خاطر اینکه نمی‌دونستم چی میشه کنترلم رو از دست دادم. احساس میکردم هیچی نیستم و پک هم تقریبا همین مزخرفات رو بهم گفت."

ایمی گفت:"درست نیست که فکر کنی هیچی نیستی."
همینجور که سمتم می‌آمد، کمی می‌لرزید.
دیگر از من نمی‌ترسید. دستم را گرفت و روی مبلی نشستیم که برای اولین بار بهم گفت می‌خواهد پلوتون را به خاطر خاله اش ترک کند.
ظاهرا خاله اش انقدری پول جمع کرده بود که بتواند از او نگهداری کند.

یک دقیقه بعدش، با من بهم زد، چون میخواست زندگی تازه ای شروع کند و گذشته اش را دنبال خودش نکشد.
یک ادم عوضی که هم کلاسی دوران دبستانش بود، این توصیه مسخره را به او کرده بود.
این هم کلاسی عوضی کسی نبود بجز پک.
دستم را گرفت و در حالی که اشک می‌ریخت (وقتی آمد آنقدر عصبانی بود که شک داشتم همچین کاری کند.)
گفت: "دیگه رابطه ما معنایی نداشت.

همونطوری که گفتی، دیگه دلیلی برای دروغ گفتن توی روز اخر وجود نداره.
من درباره عشقمون اشتباه فکر می‌کردم، اما این به اون معنی نیست که دوستت ندارم.
تو همیشه وقتی نیاز داشتم و عصبانی و ناراحت بودم، کنارم بودی.
وقتی هم از همه چیز خسته می‌شدم، این تو بودی که من رو خوشحال می‌کردی. هیچ‌کس توی این دنیا نمی‌تونه این همه احساس رو به کسی هدیه بده."

من را بغل کرد، صورتش را روی شانه ام گذاشت، دقیقا همان‌طوری که قدیم ها موقع آرامشش، سرش را روی سینه ام می‌گذاشت و با هم برنامه های مستند های تاریخی می‌دیدیم. من هم او را بغل کردم، چون هیچ حرف تازه ای نداشتم. خیره من را نگاه کرد و صورتش را جلو آورد...

تاگو وارد پذیرایی شد و چشمانش را پوشاند: " اوه اوه! شرمنده!"

برگشتم عقب و گفتم:" مشکلی نیست."

تاکو گفت:" باید مراسم ختم رو برگزار کنیم. اما راحت باشید، وقت هست. هر چی باشه، امروز روز توئه. آخ نه، شرمنده، روز تو نیست، نه اون جوری که مثلا تولدت یا چیزیه، کاملا برعکس."

گردنش را پیچاند. "من میرم بقیه رو جمع کنم."
ایمی گفت:" نمی‌خوام اذیتت کنم." تا وقتی که همه وارد اتاق نشدند، رهایم نکرد.
به آغوش نیاز داشتم. منتظر بودم همه پلوتونی ها را برای بار آخر هم شده، در آغوش بگیرم و باز بعد از مراسم ختم، منظومه شمسی خودمان را درست کنیم.

روی مرکز مبل نشستم.
به سخنی نفسم از سینه ام در می‌آمد.

مالکوم سمت چپم نشست، ایمی سمت راستم و تاگو جلوی پایم.

اما پک فاصله اش را حفظ کرد.
داشت با گوشی ایمی ور می‌رفت.
خیلی بدم می‌آمد که داشت با گوشی او ور می‌رفت، اما این من بودم که گوشی او را شکستم و برای همین، باید به سکوتم ادامه می‌دادم.

این اولین مراسم ختم روز آخری‌ای بود که توش حضور داشتم، چون خانواده ام برایشان مهم نبود که مراسم ختمشان را زودتر بگیرند، هر چه باشد ما فقط همدیگر را داشتیم و به کس دیگری هم احتیاج نداشتیم، نه همکار و نه دوستی.

شاید اگر قبلا تجربه مراسم ختم های این چنینی داشتم، برای جوری که جن لوری رو به من و بدون نگاه کردن به دیگران، صحبت می‌کرد، آمادگی بیشتری داشتم، باعث می‌شد احساس ضعف و عریانی کنم، به گریه افتادم.

~~~~~
سلام، بعد از مدت ها پارت جدید خدمت شما.
راستش تنها دلیل اینکه دیر شد این بود که من هیچچچ حمایتی توی پارت های قبلی ندیدم، یه جورایی انگیزه اشو نداشتم وگرنه توی این تابستون کار خاصی انجام نمی‌دادم و میتونستم خیلی راحت چند پارت اپ کنم، ولی منتی نیست.
این پارت حدود هزار کلمه است و با بی حوصلگی تمام رونوشت کردم.
درسته که هنوز جونگکوک و تهیونگ هم دیگه رو ندیدن ولی این قضایا باید طی بشن، بعد از اون دیگه لحظه ای همدیگه رو تنها نمیذارن.

اولش قرار بود این بوک فقط بازنویسی باشه، ولی خودم دوست دارم یه تغییراتی توش انجام بدم، بنابراین اگه کتاب هر دو در نهایت می‌میرند رو خوندید و فکر میکنید قراره حوصلتون سر بره، نگران نباشید.

دوستتون دارم.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Aug 20 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

هردودرنهایت‌می‌میرند.Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt