ایمی

53 8 0
                                    


لعنتی.
برای باقی تماس ها همکاری کردم.

هرچند که این آدم می‌توانست داستان کس دیگری را به من نگوید، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به مادری فکر نکنم که قرار بود بچه اش دیگر به مدرسه ای که پشت سرم است نرود.

آخر تماس، ویکتور تکه کلام معروف شرکتش را گفت که آن‌قدر در سریال ها و فیلم ها شنیده بودم که دیگر به آن عادت کرده بودم

:"از طرف تمام کسانی که اینجا، در قاصد مرگ هستن، اعلام میکنم که خیلی متاسفیم تو رو از دست می‌دیم. از روزت نهایت استفاده رو ببر."

نمی‌توانم دقیق بگویم چه کسی اول تلفن را قطع کرد، اهمیتی هم ندارد.
اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاده بود
-یا بهتر است بگویم خواهد افتاد.

امروز، روز آخر من است، آخر الزمان جونگکوکی.
نمی‌دانم چگونه این اتفاق خواهد افتاد.
کاش مثل پدر، مادر و خواهرم غرق نشوم.

تنها کسی که کار بدی در حقش کردم همین پک است، جدی میگویم.
پس، امیدوارم تیری چیزی از کسی نخورم، اما کی می‌داند، شلیک های اشتباهی کم پیش نمی‌آید.
چگونه اتفاق افتادنش آنقدر اهمیت ندارد که کارهایی که قبل از اتفاق افتادنش انجام میدهم دارد، اما همین ندانستن حسابی میترساندم، هر چه که باشد آدم یک بار که بیشتر نمی‌میرد.

شاید پک مسئول اش باشد
سریع برگشتم سمت هر سه نفرشان.
پک را از پشت یقه اش گرفتم و بلندش کردم و چسباندمش به آجر دیوار.
خون از زخم باز شده روی پیشانی‌اش جاری شد و باورم نمی‌شد این آدم باعث شود این‌قدر کنترل ام را از دست بدهم.

هیچ‌وقت نباید دهنش را باز می‌کرد و از دلایلی میگفت که بخاطر آنها ایمی دیگر نمی‌خواست با من باشد.
اگر این حرف ها به گوش من نمی‌رسید، الان دستم دور گردنش نبود و او اینقدر بیشتر از من نمی‌ترسید.

"تو من رو شکست ندادی، خب؟ ایمی به خاطر تو با من بهم نزده، پس این رو همین الان، از کله ات بیرون کن. اون عاشق من بود و فقط یکم اوضاع بهم ریخت و بالاخره، یه روزی پیش من برمیگشت."

مطمئن بودم که این حرف حقیقت داشت.
-مالکوم و تاگو هم همینطور فکر می‌کردند.

خم شدم به طرف پک و مستقیم
به همان یک چشم سالمش نگاه کردم.

"به نفعته دیگه تا آخر عمرم، هیچ‌وقت، نبینمت"

آره، آره. درست است که دیگر چیزی از زندگی ام نمانده، اما این پسرک احمق یک دلقک به تمام معنا است.

"می‌فهمی؟"

پک با سر، تایید کرد.
گلویش را رها کردم و از جیبش، گوشی اش را در آوردم.

زدمش به دیوار و صفحه اش خرد شد.
مالکوم هم با پا، پرید رویش.

"گورت رو از اینجا گم کن."

مالکوم شانه من را گرفت.

"ندار بره، هنوزم اون ارتباطاتش رو داره."
پک خودش را به دیوار می‌کشید و خیلی عصبی حرکت می‌کرد، انگار که داشت روی لبه پنجره ساختمانی بلند در شهر را می‌رفت.

دست مالکوم را از شانه ام کنار زدم.

"گفتم گورت رو گم کن."
پک مثل فشنگ، شروع به دویدن کرد، کج و معوج به هر سمتی می‌دوید.
حتی یک بار هم برنگشت ببیند ما دنبالش می‌کنیم یا نه.
حتی سراغ کوله پشتی و کتاب های کشورش هم نرفت.

مالکوم گفت:" یادمه گفتی که این ها واسه خودشون دار و دسته دارن. اگه بیان دنبالت، چی؟"

"دار و دسته واقعی نبودن که. تازه، از همون هم انداختنش بیرون. دلیلی نداره از دار و دسته ای که آدمی مثل پک رو توی خودشون راه دادن بترسم. اون نه می‌تونه به اون ها زنگ بزنه نه به ایمی، ترتیب گوشی اش رو دادیم."

نمی‌خواستم قبل از من با ایمی تماس بگیرد. باید کارم را توضیح می‌دادم و...

نمی‌دانم،
شاید اگر قبلش می‌فهمید که چه کار کرده ام، دیگر دلش نمی‌خواست من را ببیند، حالا چه روز آخرم باشد و چه نباشد.

تاگو در حالی که گردنش را صاف می‌کرد، گفت:"قاصد مرگ هم نمی‌تونه بهش زنگ بزنه."

"نمی‌خواستم بکشمش."

مالکوم و تاگو ساکت ماندند. دیده بودند که چگونه رویش افتاده بودم و می‌زدمش، انگار که هیچ وقت نمی‌خواستم زدنش را متوقف کنم.
لرزشم بند نمی‌آمد.

با اینکه نمی‌خواستم، اما ممکن بود بکشمش.
نمی‌دانستم اگر این اتفاق می‌افتاد، چگونه می‌خواستم با خودم کنار بیایم. نه، مطمئنا دروغ است و خودم خوب می‌دانم.
فقط تلاش میکنم که محکم به نظر بیایم، اما محکم نیستم.
خیلی سخت توانستم بعد از مرگ خانواده ام، با خودم کنار بیایم -اتفاقی که حتی تقصیر من هم نبود.

امکان نداشت بعد از کشتن کسی، بتوانم با خودم کنار بیایم.
به سرعت، به سراغ دوچرخه ام رفتم.
دسته های آن، در تعقیب پک و خفت کردنش، به چرخ دوچرخه تاگو گیر کرده بود.
وقتی داشتم دوچرخه ام را بلند می‌کردم،

گفتم:" شماها نباید دنبالم بیاید.می‌فهمین دیگه،نه؟"

"نه، ما باهاتیم..."
پریدم وسط حرفش:"امکان نداره. من مثل یه بمب ساعتی ام، به وقتش حتی اگه شما رو هم با خودم منفجر نکنم، ممکنه آسیب ببینین... جدی می‌گم."
مالکوم گفت:" تو که نمی‌خوای ما رو بذاری بری؟ هر جایی بری، ما هم میایم."

تاگو با سر، تائید کرد، اما سرش در حین پایین آمدن، کمی هم کج شد، انگار بدنش داشت به غریزه اش برای دنبال کردن من خیانت می‌کرد.
دوباره، سرش را تکان داد، این بار محکم.
گفتم:" شماها مثل سایه من شدید."

مالکوم گفت:" چون سیاهیم این رو میگی؟"

گفتم:" چون همه اش دنبالمید میگم، تا آخر وفادارین."
تا آخر.

این کلمه دهانمان را بست.
دوچرخه هایمان را برداشتیم و از پیاده‌رو رفتیم، دست انداز و دست انداز.
روز بدی را برای جا گذاشتن کلاه ایمنی ام انتخاب کرده بودم.

تاگو و مالکوم نمی‌توانستند کل روز را پیشم بمانند.
اما ما پلوتونی بودیم، هم‌خانه های یکی از خانه های بی‌سرپرستان و هیچ وقت به هم پشت نمی‌کردیم.

گفتم:" بیاین بریم خونه."
و رفتیم.

هردودرنهایت‌می‌میرند.Where stories live. Discover now