۱۲:۴۲ صبحبابا هروقت عصبانی یا ناامید بود، دوش آب داغ میگرفت تا آرام شود.
وقتی سیزده سالم شد و پای فکر های پیچیده و نوجوانانه تهیونگ به وسط آمد،نیاز به وقت زیادی برای تنها بودن و فکر کردن داشتم. برای همین، از او تقلید میکردم.
اما حالا دلیل دوش گرفتنم احساس گناه است، احساس گناه از اینکه امیدوار بودم به جز لیدیا و بابا، دنیا یا حداقل بخشی از آن، از مردنم، ناراحت شوند.
سعی نکرده بودم روزهایی را که روز اخرم نبود بیمحابا زندگی کنم. تمام آن دیروز هارا تلف کردم و حالا، دیگر فردایی برایم نمانده است.
به کسی چیزی نخواهم گفت، به هیچ کسی جز بابا. اما او حتی بهوش هم نیست و به حساب نمیآید.
نمیخواهم اخرین روزم را صرف حرف های غم انگیزی بکنم که مردم میزنند تا ببینم که از ته قلبشان میگویند یا نه.
هیچکس نباید در اخرین روز زندگی اش، به دیگران شک کند.باید بروم بیرون و وارد دنیای بیرون شوم، حتی شده با کلک زدن به خودم و فکر کردن به اینکه امروز هم مثل روزهای دیگر است.
باید بروم بیمارستان و بعد از مدت ها، مثل قدیم، دست بابا رایزنی آخرین بار... بگیرم. وای، برای آخرینِ آخرین بار.
قبل از آنکه بتوانم به فناپذیری ام عادت کنم، خواهم مُرد.همین طور باید بروم و پنی، بچه یک ساله اش، را ببینم. وقتی بچه متولد شد، لیدیا من را پدرخوانده پنی کرد. چقدر مزخرف است که مولا قرار بود من کسی باشم که در صورت مرگ لیدیا، حضانت بچه اش را قبول کنم.
کریستین، نامزد سابقش، هم حدود یک سال پیش مرد.
اینکه چطوری پسری هجده ساله، بدون هیچ درآمدی، قرار است از کودک خوردسالی مراقب کند جالب نیست؟
جواب کوتاهش این است که این اتفاق نمیافتد.اما قرار بود بزرگ شوم و برای پنی داستان هایی از مادر قهرمان و پدر باحالش تعریف کنم و وقتی از لحاظ مالی به استقلال کامل رسیدم و آمادگی روحی اش را پیدا کردم، به خانه ام بیاورمش.
اما حالا قرار بود از زندگی اش محو شوم، حتی قبل از اینکه تبدیل به کسی فراتر از عکس در آلبوم شوم، عکسی که لیدیا ممکن بود درباره اش داستانی هم تعریف کند و پنی سرش را تکان دهد و به عینک ام بخندد و بعد، صفحه را برگرداند و سراغ عکس های خانوادگی آشناتر برود.
برایش حتی وجود هم نخواهم داشت.
اما این دلیل نمیشود پیشش نروم و برای آخرین بار، قلقلکش ندهم و مانده های غذا را از صورتش پاک نکنم، یا کاری کنم تا لیدیا کمی استراحت کند و تمرکزش را بگذارد برای گرفتن مدرک معادلش، یا حتی وقت کند دندانش را مسواک زند و موهایش را شانه کند یا چرتی بزند.
بعد از آن، یک جورهایی خودم را از بهترین دوستم و دخترش جدا میکنم و میروم دنبال اخرین روز زندگی ام.
شیر اب را بستم و اب قطع شد. امروز، وقت دوش گرفتن یک ساعته نبود. عینکم را برداشتم و به چشمم زدم. از حمام بیرون آمدم.
YOU ARE READING
هردودرنهایتمیمیرند.
Fanfictionقاصد مرگ پیغامی برای دو پسر نوجوان دارد: آنها فقط یک روز دیگر زنده هستند. داستانی جسورانه، دلپذیر و فراموش نشدنی درباره از دست دادن، امید و قدرت دوستی. ••••••••••••• بازنویسی کتاب هردودرنهایت می میرند اثر آدام سیلورا به کاپل کوکوی. تایم آپ هر وقت...