وااااای!
خستم! کاش کی الان تام پیشم بود.همیشه، این اولین چیزیه که وقتی از خواب بیدار میشم به ذهنم میرسه!
ولی اون بدون اینکه به من بگه چی شده، تنهام گذاشت و رفت! بدون اینکه به احساسات من فک کنه!
حتی نمیدونم کجاس! لعنتی موبایلشم خاموشه! بیشتر از هشت ماهه که ازش هیچ خبری ندارم!
آخه مگه میشه یه پسری که عاشقت بوده، همینطوری ولت کنه و بره؟!
اصن شاید از اولشم عاشقم نبود!
آه! چه میدونم آخه؟!
دیگه خسته شدم از بس بهش فک کردم!
دارم دیوونه میشم. قلبم بهم میگه هنوز عین خر دوسش داری ولی مغزم میگه ازش متنفری!
دیگه نمیخوام بهش فک کنم!
دارم خودمو اذیت میکنم! اون که الان معلوم نیس کجای این دنیا با کدوم دختر داره چیکار میکنه!
خب من از امروز عوض میشم. دوس دارم مغزم پیروز بشه! دوس دارم ازش متنفر باشم!
من به عنوان یه دختر 21 ساله از هیچی نمی ترسم. از وقتی مادر و پدرم توی اون بمب گذاری شرکت مردن، دیگه تصمیم گرفتم قوی بشم ولی این لعنتی داره ضعیفم میکنه!
خب حالا من موندم و یه برادر 19 ساله! البته دوستامم هستن! عشقای منن!
مری، کاتیا، میدیا و زین و لویی و نایل!
ما یه اکیپ 8 نفره بودیم که وقتی تام رفت، شدیم 7 نفر!
مری و زین باهمن.
من و نایل و میدیا هم که با کسی نیستیم. البته من مطمئنم که نایل میدیا رو دوس داره! از رفتاراش با میدیا معلومه!
راستش نایل خیلی شکموئه!
یادمه یه بار که قرار بود بریم مهمونی دانشگاه، نایل داشت غذای مورد علاقش (همبرگر) میخورد که وقتی میدیا رو تو اون لباس خیلی خوشگل دید، غذا پرید تو گلوش و...
خب برادر من ادوارد، 19 سالشه و فقط بلده هر شب با یه دختر بخوابه! من هروخت که رفتم خونش همیشه یه دختر دیگه میبینم تو خونش!
منم ترجیح میدم زیاد بهش چیزی نگم چون تقریبا 1 ساله که مامان بابا مردن و میدونم که میخوام خودشو با این کارا سرحال نگه داره!
مامانم اینا داشتن یه شرکت دیگه بخرن که یکی تحدیدیشون کرده بود که این کارو نکنن وگرنه اتفاق خوبی براشون نمیفته. ولی بابا حرفشونو جدی نگرفت و وقتی واسه بازدید شرکت رفته بود، اونجا...
اه... بازم اشکم دراومد. تنها کسی که میتونست تو اون وضعیت دلداریم بده، تام بود. ما 3 سال با هم بودیم تا اینکه ولم کرد و رفت!