اه، این میدیا ی خر کجاست، حالا که کارش دارم نیست.
زین و مری گوشه وایستاده بودن: زین، تو میدیا رو ندیدی؟
- آخرین بار داشت با نایل می رفتن تو بالکن.
- آها، ممنون. از پله ها 4 تا 4 تا پریدم بالا.
یهو سر جام خشک شدم، میدیا و نایل دارن همو می بوسن؟ هورمون کرم ریزیم شروع به فعالیت کرد.
دم در وایستادم و یه دل سیر تماشاشون کردم.
میدیا و نیال از هم جدا شدن و میدیا گفت: منم دوست دارم.
یهو ناید چشش به من افتاد و با ابرو هاش به من اشاره کرد. میدیا برگشت و منو دید.
- تو از کی اینجایی؟
جواب دادم: اوه نایل، منو ببوس، منم دوست دارم. و لبهام رو غنچه کردم و یه مرد خیالی رو بوسیدم.
میدیا: کتی، تو مردی،
و دوید تا بگیرتم.
دویدم سمت راه پله و رفتم رو نرده ها نشستم و سر خوردم پایین. یهو یه صدایی شنیدم.
دویدم سمت صدا، میدیا هم به نفس نفس افتاده بود و دست از تعقیب کردنم کشید.
صدا صدای ادوارد بود و لویی؟؟!!
بله، ادوارد لویی رو چسبونده بود به دیوار و داشت تهدیدش می کرد.
- ولش کن عوضی، و دستش رو کشیدم.
- تو دخالت نکن، برو اون ور.
- ادوارد این کارت خیلی بی معنیه، من دوست ندارم تا قبل از 23 سالگی با کسی رابطه داشته باشم، این همه دختر، برو سراغ یکی دیگه.
- ولی من تو رو دوست دارم.
- جفتمون هم می دونیم نداری.
دستمو گرفت و برو تو یکی از اتاقا
- آره ندارم، فقط می خوام ازت استفاده کنم. و دستش رو دراز کرد و کشید رو گونه ام.
بعد منو چرخوند و چسبوند به دیوار و خم شد و لبم رو بوسبد، هرچه قدر سعی کردم فرار کنم نشد، محکم منو چسبونده بود و دستش رو می کشید رو پای لختم. و یهو گذاشت بین پام. ناخود آگاه اشکام جاری شد. ولی یهو یه چیزی کشیدش عقب، اون زین و نایل بودن.
زین: ولش کن لعنتی، و ادوارد رو پرت کرد اونور،
نایل: حیف که برادر کاترینی، وگرنه حالیت می کردم. و یه لگد زد به پاش.
نشستم رو زمین و زدم زیر گریه. دستای یه نفر دورم حلقه شد. سرم رو آوردم بالا و اون لویی بود.
دستش رو زدم کنار و بلند شدم رفتم بیرون.
رفتم تو بالکن و نشستم رو نیمکت، کاترین اومد کنارم،
- کتیا...
- ساکت شو کاترین، خواهش می کنم. الان حوصله هیچی رو ندارم. مرسی
و نشستم رو سکو که ارتفاعش تا زمبن زیاد بود و کاترین با چشمای پر از اشک رفت تو.
نشستم رو سکو و شروع کردم آهنگ خوندن، تنها چیزی که آرومم می کنه، یهو یه بادی وزید.
- می خوای خودکشی کنی؟
برگشتم، لویی بود. و خب گوشه لبش یه زخم خیلی عمیق.
- من متاسفم،
- واسه ی؟
- خب، زخمت.
- کسی که باید متاسف باشه تو نیستی.
- ولی به خاطر من تو این وضعیت افتادی،
- مهم نیست، تو دوستمی. بیام پیشت؟
- اوهوم. اومد و کنارم نشست.
- سرت گیج نمی ره از این ارتفاع؟
- نه، دوس دارم ارتفاع رو، بهم احساس قدرت می بخشه، و دوباره چشمام رو بستم.
لویی: کاترین خیلی ناراحته.
- منم ناراحتم.
- نمی خوای ببخشیش؟
- مگه تقصیر اون بود که من بخوام ببخشمش؟
- اون فکر می کنه تو دیگه به عنوان دوست بهش نگاه نمی کنی.
- این دختر دیوونس؟ من فقط حوصله نداشتم.
و دویدم تو تا از دلش در بیارم.
کاترین منو دید اومد سمتم: کتیا، من واقعا...
رفتم سمتش: خفه شو... و محکم بغلش کردم.
- تو واقعا فکر کردی من به خاطر داداشت، کسی رو که مثل خواهر دوسش دارم رو ول می کنم؟ بزنمت صدای خر بدی؟
داشت گریه می کرد.
- احمق نشو دیگه، واسه چی گریه می کنی؟
- اشک شوقه. خندیدم و لپش رو بوس کردم. بعد برگشتم رو به بقیه، همه با لبخند نگامون می کردن، من و کاترین هم خندیدیم.
هری: یه آهنگ باز کنین کیف کنیم بابا، مراسم نامزدیه ها،
کاترین: من آهنگ رو انتخاب می کنم، و رفت سمت دی جی و فلشش رو داد و به من نگاه کرد.
آهنگ آرومی شروع شد. هری رفت و یه شاخه گل برداشت و رفت سمت کاترین و ازش درخواست رقص کرد. کاترین سرخ شد و کمی بعد همه داشتن می رقصیدن.
لویی و من فقط یه گوشه وایستاده بودیم.
- مبای برقصیم؟ ازم پرسید.
- باشه، و دستم رو تو دستش گذاشتم و شروع به رقصیدن کردیم.
داد زد: شام.
- چی؟
- مگه، نمی خواستی جبران کنی؟ شام امروز مهمونمون کن.
- حالا من یه چیزی گفتم.
- و باید پاش وایستی.
- اوف، خیلی پررویی، باشه.
یهو لویی داد زد: دوستان، فردا شام همه رستوران مهمون کتیا. و همه با افتخارم دست زدن و من چشم غره رفتم.