آقای استایلز

231 31 8
                                    

(داستان از نگاه کاترین)
خب امروز دیگه باید عالی باشه!

بعد از اینکه دوش گرفتم، رفتم تا لباس بپوشم!
خب این پیرهن سفید خیلی خوبه! با این کفشای طلایی!
برم آرایشگاه. اصلا حال ندارم خودم آمده بشم! دیروز خیلی خسته شدم!

(بعد از آرایشگاه، تقریبا یه ساعت)

این تیپمو دوس دارم! پیرهن خیلی کوتاه که روش طرح های طلایی داره و کفشای طلایی و کیف کوچولوی طلایی!
موهامم تقریبا جمع شده ولی یکم حالت طبیعی که چون مو هام حالت دارن، خیلی خوب وایمیستن!
ماتیکمم قرمزه!

(زنگ خوردن موبایلم )
-سلام زین! خوبی؟
-سلام. آره خوبم ولی خیلی اضطرس دارم! اگه همه چیز مث برنامه پیش نره چی؟!
-نگران نباش عزیزم! اگه اینارو سپری به کاتیا، دیگه مشکلی نیس!
-آره. راس میگی.
-الان راه میفتم بدم اون سالنی که گرفتیم. به بچه ها هم خبر بده تا برن اونجا!
-باشه. پس بای
-بای

(دو ساعت بعد رسیدم اونجا. ینی ساعت 4)
فک کنم اکثرا اومدن.
- سلام نایل! خوبه اینجا؟
-آره! عالیه! میدیا رو ندیدی؟
-نه منم همین الان اومدم!
-من میرم پیداش کنم! چون دیدم که اومده!
-باشه

ای بابا! این آدمایی که نایل واسه پذیرایی آورده، چقدر بد کار میکنن!
-آقا! اون گل هارو نباید بذاری رو زمین!
- خب کجا بذارمشون؟
-ممممم! باهام بیا! بدارشون اونجا!
-اینجا؟!
-آره آره! خیلی خوبه اونجا. ممنون
-خواهش میکنم.
-ولی...

یه دفعه احساس کردم زمین لیزه و داشتم میخوردم زمین که...
-واااااااااای!
-گرفتمت!
-تام!
-تام؟!
-اووپس! ببخشید با کسی اشتباه گرفتمتون! ولی ممنون که نداشتین بخورم زمین!
-کاری نکردم! :) من هری هستم! هری استایلز
(دستشو سمتم دراز کرد منم دست دادم )
منم کاترینم. کاترین جکسون!
-خوشبختم!
- منم همینطور!
( با اون چشای سبز و موهای قهوه ای فرفری و تقریبا بلند،خیلی پسر شیطوی به نظر میرسه ولی صداش خیلی شبیه صدای تامه و به خاطر همین بهم آرامش داد)

میدیا: کاتریییییییین!
من: ببخشید، دوستم صدام میکنه!
هری: خوش حال شدم!

میدیا: نایل رو ندیدی؟
من: اتفاقا اونم داشت دنبال تو می گشت! خبراییه؟
- چه خبری؟!
- چه میدونم آخه!
- به نظرت...
- چی؟
-اه! خجالت می‌کشم! آخه شاید اینطوری که من فک میکنم نباشه!
- نمی فهمم چی میگی؟!
-ای بابا...
- خب بگو!
-من... فک کنم... نایل خیلی پسر خوبیه، میدونی؟
- هه هه! فهمیدم! دوسش داری نه؟
-ممممم! شاید یکم آره! ولی یکم!
-میدونستم!
-چیو میدونستی؟ اصن ولش کن! ادواردم اومد! بیا بریم پیشش!
-باشه! ولی... هه هه
- زهرمار!

ادوارد: به به خوشگلا اومدن!
من: سلام عشقم! خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود!
میدیا: سلام!
ادوارد: مرسی خوبم! دل منم برات تنگیده بود!
من: چه خبر؟
ادوارد: هیچی بابا! کاتیا اینجاس؟
من: باز شروع نکن! ببین تو و کاتیا نمیتونین با هم باشین!
ادوارد: آخه میدونی؟ اون تنها دختریه که به پیشنهاد من جواب نداد. از اینجور دخترا خوشم میاد! زن ایده ال!
من: خب نمیشه دیگه! تو نمی تونی کسی رو مجبور کنی باهات باشه!
میدیا: من میرم پیش نایل!
من: ادوارد ببین اگه میخوای درباره ی کاتیا با من حرف بزنی، لطفا پیش بچه ها نگو! خوشم نمیاد! اینطوری من بد میشم!
ادوارد: باشه!

وقتی مری بهم زنگ زد، از صداش معلوم بود خیلی ترسیده! بهش گفتم بیاد اینجا! قبل از اینکه بیاد، همه رفتیم ته سالن وایستادیم. تقریبا 50 نفر میشدیم.
بعدشم که همه ی چراغارو خاموش کردیم و زین رفت زیر یه نور وایستاد.
منتظر بودیم.
یه دفعه صدای کفشاش اومد. صدا می زد "کاترین" اومد جلوتر. وقتی زینو دید، اولش ترسید ولی بعدش که فهمید زینه، یه دفعه چراغارو روشن کردیم! واقعا خوش حال شد. بعدشم که زین ازش خواستگاری کرد و اونم قبول کرد!

داشتم یکم ویسکی میخوردم که، یه دفعه صدای بحث کردن چند نفرو شنیدم! انگار دعوا شده! صدای یکیشون شبیه صدای ادوارد بود!
همینکه خواستم برم ببینم چه خبره، میدیا اومد پیشمو بهم گفت که باید کمکش کنم تا با نایل حرف بزنه! منم قبول کردم!

منو میدیا رفتیم پیش مری و قضیه رو بهش گفتیم!
مری: اصن از نگاهاتون به هم معلومه هردوتون همدیگرو دوس دارین!
میدیا : من نمیدونم که نایل منو دوس داره یا نه؟ ولی شاید این فقط یه عشق یه طرفه باشه!
من: هه هه! میدیا، نایلو ولش کن! لباس مری رو دریاب!
میدیا: هاها! تو چرا لباس خواب پوشیدی؟!
مری: بچه هااااااا! اینقدر نخندین! فک کردم شاید این لباس خیلی سکسی باشه و زین آمپرش بده بالا!
میدیا: فک کنم لباس من از مال همتون مثبت تره! :-/ (چون یه لباس بلند سرمه ای با کفشای مشکی و براق پوشیده بود. موهاشم که صاف کرده بود. )
همینطوری می‌گفتیم و میخندیدیم که یه دفعه کاتیا با عصبانیت اومد سمتمون و به من گفت که ادوارد بوسیدتش و لویی رو هم به خاطر کاتیا زده؛ منم الان فهمیدم که اون سر و صدا هم واسه ادوارد بوده!
لعنتی! آبروی منو میبره! نمیدونم باهاش چیکار کنم؟ دیگه واقعا داشت اعصابم داغون میشد! از کاتیا عذرخواهی کردم و رفتم پیش اد
-ادوارد، من بهت چی گفتم؟! گفتم باید از کاتیا دور باشی! اون تو رو نمیخواد!
-ولی من میخوام!
-میدونی چیه؟ بعضی وقتا به خاطر کارایی که میکنی اینقدر خجالت زده میشم که آرزو میکنم کاش می مردم! تو به آبرو ی خواهرت فک نمیکنی؟ من بهت حق میدم که بخوای با دختر ای دیگه باشی چون دوتامونم از نظر روحی آسیب دیدیم. ولی دیگه این خیلی افتضاحه! داری با آبروی من پیش دوستام بازی میکنی!
-من دوسش دارم! میفهمی؟ من دوسش دارم!
-تو دوسش نداری! خودتم خوب میدونی! فقط میخوای باهاش سکس داشته باشی! همین
-بسه دیگه! هرکاری بخوام باهاش بکنم، به تو هیچ ربطی نداره!
-میفهمی که داری منو پیش بچه ها بد میکنی؟!
(جوابمو نداد و رفت یه طرف دیگه و از گارسون یه سینی ویسکی گرفت و همشونو خورد! دیگه واسم مهم نیس )

آخرش که همه رفته بودن، فقط بچه های خودمون مونده بودن. البته ادوارد و اون پسره که اسمش هری بودم، اونجا بودن.
رفتیم پیش مری و زین. هری هم اومد. زین هری رو با بچه ها آشنا کرد و فهمیدم که هری دوست مشترک زین و لویی و نایله!
وقتی زین داشت منو به هری معرفی می کرد، هری گفت، ایشونم خانم کاترین جکسون هستن! ما قبلا آشنا شدیم. منم سرمو برای تایید حرف هری تکون دادم...

KISS MEWhere stories live. Discover now