(بقیه ی داستان از نگاه مری)
هاااااااا!(خمیازه کشیدن مری)
خب، امروز سالگرد آشنایی من و زینه! ولی هیچ خبری ازش نیس! حتما میخواد سورپرایزم بکنه! فک کرده من نمیفهمم! ها ها!
برم حموم! اگه امشب یه کاری کردیم آماده باشم!(چند ساعت بعد)
خب زین که قراره بیاد. ینی حتما باید بیاد پیشم. منم یه لباس خیلی خوشگل و سکسی بپوشم تا دهنش باز بمونه!
مممم! این خوبه؟ نه نه! این خیلی بلنده!
این پیرهن زرد چی؟ نه نه! رنگش خوب نیس!
باید رنگش قرمز باشه! رنگ عشق! ♡
ای بابا! حالا اگه یه پیرهن قرمز و سکسی پیدا کردم،...!
خب چیکار کنم؟ مممممممم! برم خرید؟نه بابا! الان زین میاد و وقت ندارم!
ای خدااااا!
(یه ساعت بعد )
آها فهمیدم! این لباس با اینکه لباس خوابه ولی بیش از اندازه هاته! همینو میپوشم! زین فکش میوفته!خب بهم میاد! حالا به ماتیکه قرمز مات، با سایه ی مشکی و ریمل و یکم رژگونه!
عالی شدم!
این کفشای پاشنه بلند مشکی هم خیلی خوبن! آره! همینارو میپوشم!
هنوز یکی از کفشارو نپوشیده بودم که...
(صدای زنگ خوردن موبایلم)
حتما عشقمه!
نه! کاتیاس!
-سلام عزیزم!
-مریییی(صدای نگرانی)
-چی شده؟؟؟
-مری! کاترین!
-کاترین چی؟ چی شده؟
-کاترین میخواد خودکشی کنه دوباره!
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بازم؟ الان کجاس؟
-نمیدونم! بهم گفت فقط میخواد تو رو ببینه!
-منو؟ باشه من الان میرم پیشش!
تلفن و قطع کردم و اون یدونه کفشو پوشیدمو به موبایل کاترین زنگ زدم!
-کاتریییین! چیکار کردی؟ الان کجایی؟
-(با گریه) مری!
-کاترین کاری نکنیا! الان میام پیشت فقط بگو کجایی!
-مری! خسته شدم از این دنیا! به ادوارد بگو مراقب خودش باشه! به بچه ها بگو حلالم کنن! همشونو دوس دارم.
-کاترین بگو کجایی؟
-بیا خارج از لندن...
(آدرسو داد )
بدو بدو رفتم سوار ماشین شدم! تا برسم به اونجا صدبار مردم و زنده شدم! وقتی رسیدم اونجا، ساعت تقریبا 8 شب بود!
رسیدم به جایی که کاترین گفت. اینجا دیگه کجاس؟! فک کنم یه کارخونه ی ترک شدس! ولی ظاهرش اصلا قدیمی نیس!
ماشینو همونجا گذاشتم و رفتم تو.
واااای اینجا چقدر تاریکه!
-کاترییییییییین! تو اینجایی؟
رفتم جلو تر و دیدم یه باریکه ی نور افتاده رو یه مرد که پشتش به من بود! وایستاده بود و تکون نمیخورد! وااای! اینجا وحشتناکه! میخوام بدم بیرون ولی...
مرده روشو برگردوند و دیدم زینه!
-زین؟! زین، کاترین کجاس؟ بهم گفت...
یه دفعه چراغا روشن شدن. همه اونجا بودن. کاترین، میدیا، لویی، کاتیا، نایل، حتی بچه های دانشگاه!
همگی با هم:سورپراااااااااااااااااایز!
-واااای خدای من! زین! تو؟!
زین اومد جلو و دستشو گذاشت رو لبام و گفت:
شششش!
یه دفعه زانو زد و یه جعبه ی قرمز از جیبش درآورد. یه دفعه یه آهنگ خیلی ملایم پخش شد و زین جعبه رو باز کرد. توش یه انگشتر برلیان خیلی خوشگل بود!
زین: عشقم، مری، تو میدونی که نمیتونم یه لحظه از عمرمو بدون فک کردن به تو بگذرونم! میخوام این عشقو جاودانش کنم! واسه من و تو...
با من ازدواج میکنی؟
(اشک از چشام اومد و زبونم بند اومده بود! )
من: آره! آره! آرهههههههههع! تا همیشه باهات میمونم!
زین انگشترو کرد تو انگشتم! بلند شد و بوسید منو!
همه دست زدن و یکی یکی میومدن تا بهمون تبریک بگن!