𝗦1; 5.5

27 7 0
                                    

    ⫸4037

    ⫸𝚃𝚑𝚛𝚎𝚎 𝚢𝚎𝚊𝚛𝚜 𝚊𝚐𝚘

    روی مبل نشسته بود و به میز رو به روش خیره بود، هر از چندگاهی هم نگاهش رو به مرد داخل آشپزخونه میداد.

    مشغول فکر کردن به خودش بود؛ در اصل به خودشون.

    به خودش و اون مرد.

    سه ماه بود که بلاخره اون مرد و احساساتش رو قبول کرده بود.

    اوایل خودش هم اون گیاهی که درونش رشد کرده بود و به وجودش حیات بخشیده بود رو حس میکرد. رشد کردنش رو حس میکرد و با هربار دیدن اون مرد بهش آب میداد، با هر بار لبخندش بهش نور میبخشید، با هر بار حرف زدنش کود میپاشید.

    عجیب بود.

    و اونقدری خوب و قشنگ و آرامش بخش بود که ازش ترسید. آخه اونقدر حس خوب کنار هم؟ مگه ممکن بود؟ اگه اونقدر حس بهشتی ای داشت، جهنمش باید چقدر دردناک میبود؟

    از اون جهنمی که نمیدونست کجاست و آیا اصلا وجود داره یا نه، میترسید.

    نه بهش عادت داشت، و نه میتونست وجود خالص شخص رو به روش رو قبول کنه چون خودش مشکل داشت.

    اون به هیچ وجه نمیتونست به خالصی مرد باشه. اون راز داشت، راز هایی خطرناک. راز هایی که 'الان' کسی نباید ازشون خبردار میشد.

    پسر چشم آبی هم به گیاه درون قلبش که براش خودش باغی درست کرده بود نگاهی مینداخت و چشم هاش رو روی مرد برمیگردوند؛ و یک نتیجه میگرفت: اون نمیتونست طوری که اون لایقشه براش وجود داشته باشه.

    فکرشو نمیکرد ولی اون مرد به طور حیات بخشی بهش ارزش میداد و حتی فکرش هم نمیکرد کسی که برای اولین بار اونشکلی ملاقاتش کرده، به این آدم تبدیل بشه.

    لیاقتش رو نداشت. لیاقت اون خالصی رو نداشت.

    ولی چیزی مثل قرارداد نانوشته ای از طرف مرد بلاخره پسر رو تسلیم کرد.

    با صدای افتادن جسمی فلزی و بعد صدای 'آخ' مانند اون شخص، سریع سرش رو بلند کرد.

    به پشت بهش ایستاده بود، پس از جاش بلند شد و داخل اشپزخونه پا گذاشت- " هی.."

    کاسه ی فلزی و تمیزی که روی زمین افتاده بود رو برداشت که مرد با چهره ی بامزه ای، درحالی که انگشتش رو گرفته بود به سمتش برگشت. لبهاش رو درخطی جمع کرده و چندباری پلک زد.

    اون جسم فلزی رو روی کابینت گذاشت و به سمتش قدم برداشت. با چهره ی مشکوکی دستش رو گرفت و انگشت بریده شده ش رو نگاه کرد و نیم نگاهی هم به چاقوی کمابیش خونی کنار تخته انداخت.

    بدون حرف اون رو به سمت سینک کشوند و دستش رو زیر شیر آب گرفت و زخم تقریبا بزرگش رو شست.

𝙼𝚒𝚗𝚍𝚛𝚘𝚒𝚍Where stories live. Discover now