با کنار رفتن اون مرد از کادر دوربین، صفحه هم خاموش شد و اون همونجوری خشک شده به صفحه ی خاموش زل زده بود. صفحه ای که بدون توجه به اون مرد، ویدیو های بعدی رو بعد از اتمام اون پخش زنده برای نمایش دادن پیشنهاد میکرد.
صفحه رو بست و با هول کوچکی که به میز داد، صندلی چرخ دارش رو به سیستم باز شده ی مورد نظرش رسوند و آرنج هاش رو روی میز گذاشت، دست هاش رو درهم قفل کرد و متفکر و نگران به صفحه ی رو به روش خیره شد.
نمیدونست باید با این وضعیت چیکار بکنه.
ساعت تقریبا نه شب بود و بعد از سه ساعت تاخیر در اون مصاحبه ی خبری، حرف های نیم ساعته ی اون مرد با بهت بزرگی که به جا گذاشت، بلاخره تموم شد. نمیدونست این وضعیت چه تاثیری توی موقعیت میگذاره و هنوز راجب چیز هایی که پیدا کرده بود به کسی چیزی نگفته بود.
درحالی که تک تک مردم چه در زیر زمین و چه روی اون، توی بهت و تعجب فرو رفته بودن، درون دنیای زیرین، داخل اتاق اون سایبرگاد همه چیز پیچیده تر از اون چیزی که هست به نظر میرسید.
تنها و متفکر درون اون اتاق کاملا تاریک نشسته بود که تنها نورش، نور های بنفش صفحات دو بعدیِ سیستم هاش بودن. سیستم های متعددی که مثل استوانه اطرافش رو گرفته بودن و بالا میرفتن.
تکیه ای به صندلی داد و یکبار دیگه به پیام اون پسرک که یکی از سه تا پیچ اصلی ماجرا بود، نگاه کرد: (پیداشون کردم:))
دوباره به صفحه ی مقابلش خیره شد.
صفحه ای که نقشه ی خیلی گمنامی رو از یه شهر دور افتاده و نابود شده نشون میداد. شهرک به خاک نشسته ای که دست هیچ گروهی جز کاماریسم ها نبود.
در اون نقشه، دایره ی قرمز رنگی خودنمایی میکرد و تمام قابی که بهش زل زده بود، نتیجه ی تحقیقاتش روی نوار نصب شده و قدیمی روی ستون فقرات اون هکتور بود.
بنگ راست میگفت؛ نوار هنوز کار میکرد و میتونست بهشون کمک بزرگی بکنه.
کمکی که مثل نشون دادن نقطه ی آخر این مبارزه بود، بدون اینکه به شرکت کننده هاش بگه یا نشون بده که چطوری باید به اونجا برسن.
اینهم پیچ دوم این اوضاع درهم پیچیده.
و پیچ سوم؟
حرف های کریستوفر بنگ تو مصاحبه ی خبریش بود.
حرف های با اعتماد به نفسی که با چهره ای سنگی بیانشون میکرد. حرف هایی که از اتهاد میگفتن.
اتهادی علنی بین آبی ها و بنفش ها.
بین بچه مثبت ها و مافیای بنفش.
بین سایکار و ولور.
مطمئن بود اون مرد الان داره جو متشنج سایکار رو آروم میکنه ولی ولور؟ ولور بیشتر ری اکشنی مثل یه پوکر فیس نشون داده بود.

ESTÁS LEYENDO
𝙼𝚒𝚗𝚍𝚛𝚘𝚒𝚍
Fanfic{+38°} - " دارو همینه. نمونهی چهارسال پیشی که پدرتون از آزمایشگاه دولت در منطقهی صفرِ کارتیپولیس دزدید. تا همین چند وقت پیش یک جای غیرقابل دسترس مخفی شده بود و الان دست ماست. یک سری قابلیت اولیه داره؛ به دست گرفتن مغز و تمامی عصبها و گیرنده و فرس...