𝗦2; 20.5

16 4 24
                                    

    × " صبح شما بخیر!"

    با صدای ناگهانی و پر انرژی شخص آشنایی، آروم تو جاش پرید و پلک هاش رو روی هم گذاشت؛ نفس عمیقی کشید و به مسئول کافه ی سایکار دوباره نگاه کرد- " ببخشید، و بله. لطفا ترش باشه که فکر کنم نیاز داری یه قهوه ی شیرین هم به سفارشم اضافه بکنی.."

    و به سمت اون پسر با نیشخند کجش برگشت- " صبح شماهم بخیر، سایرس."

    بعد از گفتنش، بی توجه به نگاه های سایکاریسم های اطرافش داخل اون محوطه ی آزاد، روی میز سفید رنگ دو نفره ای نشست که اونهم مقابلش نشست و پای راستش رو روی دیگری انداخت- " لطفا ازم نخواه برم تا خودت صرفا قهوه هارو بیاری. نشستیم.. به علاوه، موقعیت های از این بامزه تر هم جلوی جمع داشتیم."

    و با نیشخندی که عمیق تر شده بود، به چهره ی خنثی ش نگاه کرد که آهی کشید- " بامزه؟"

    حالا منظورش چی بود؟

    منظورش دقیقا فردای روزی بود که باهم حرف زدن.

    دقیقا سه هفته ی پیش.

    فردای روزی که اون پسر حرف هاش رو زد و از اونجایی که نگاه های فرد مقابلش رو زیادی سنگین میدید، از خونه و صاحبش فرار کرد. فردای روزی که همه چیز رو دست کریس سپرد.

    اون پسر هم اون شب رو کامل و جامع فکر کرد. و در نهایت به یک نتیجه رسید؛ اونهم این بود که میتونست بهش یک فرصت بده. بلاخره اینطوری هم نبود که اگه ازش سو استفاده بشه، نفهمه. نه. قطعا میفهمید، و تا جایی که مسترمایند رو زیر نگاه های تیزش میشناخت، ازش دروغی ندیده بود. و صرفا به این نتیجه رسید که اصلا نیازی به این کار نداره.

    باید میدید در آینده چی میشه. تاجایی که میدونست، قرار بود خودش زودتر از هر کس دیگه ای بفهمه و نمیفهمید که چرا و یا اصلا این موضوع راجب چیه.

    به علاوه، اونقدری هم به اون پسر چشم آبی علاقه داشت که این فرصت رو خرج کنه.

    و یه همچون کار شجاعانه ای کرد که تا دو روز پسر مقابل رو تو شوک قرار داد.

    کار خاصی نکرد، فقط وسط محوطه بوسیدش.

    همین.

    مضخرف ترین قسمت؟ اینجا بود که اون کارگاه هم حضور داشت و اونقدری این اواخر بعد از تصویه کردن قرارداد ها سرشون خلوت شده بود که نه تنها خود شخص کریس هیجان این کار رو پیدا کرده، بلکه بقیه هم اونقدر بیکار بودن که بخوان راجبش حرف بزنن.

    این وسط ری اکشن یونجون از همه بهتر بود.

    هنوز هم بعد از اون حرکت شجاعانه و هیجان انگیز، که مینهو برعکس کریس دوست داشت 'آبروریزیِ افراطی' صداش کنه، دقیقا به یاد داشت که پسر چی گفت. اول از همه آه غلیظی کشید و سری به نشونه ی تاسف تکون داد، در آخرم خطاب به خودش گفت ' خودتو کنترل کن.' و به مدت سه روز نوشیدنی های آرامبخش خورد. تا حدی که چانگبین شخصا باهاش تماس گرفت و گفت میترسه که اوردوز کنه.

𝙼𝚒𝚗𝚍𝚛𝚘𝚒𝚍Where stories live. Discover now