- " پس بلاخره همه چیز رو فهمیدی."
بلافاصله بعد از بسته شدن گفت و داخل اون اتاق شیشه ای و پر نور به سمت میز سایرس قدم برداشت.
+ " آره هیونجین.. آره."
و نگاهش رو از منظره گرفت و به سمتش برگشت.
ولی اینبار اون رو به عنوان اسپکتور دید. در واقع، اسپکتور سابق.
لبخند کجی زد- " خب از یک تا ده؛ بگو ببینم چقدر تحت تاثیرِ من قرار گرفتی؟"
کوتاه، ابروی راستش رو بالا انداخت- " یه پنج."
تحت تاثیر قرار گرفته، دستش رو داخل موهای کوتاهی که از اطراف تا یک سانت تراشیده شده بودن، کشید و داخل جیب کتش فرو برد. کت بلند، قهوه ای رنگ و چرمی که برازنده ی یک کاراگاه بود.
- " خوشحالم، و طبق چیزی که تا الان فهمیدم و حدس میزنم، هنوز پیداش نکردین. چند ساعت شده؟"
با دست آزادش، همونطوری که داشت ساعت رو از صفحه ی کوچک و دو بعدی ساتع شده از مچ بندش میدید، پرسید که نفس عمیقی کشید و گفت- " یازده ساعت و بیست و هشت دقیقه."
خنده ای به جوابش کرد و گفت- " واو، خدای من شما دوتا.. انتظار دیگه ای هم نداشتم ولی به نظرم آروم باش، نگرانش هم نباش. اونا بلایی سرش نمیارن."
دست به سینه ایستاد- " میدونم ولی زیادی مطمئن حرف میزنی."
با کفش های چرم و مردونه ای که کمی پاشنه و نوک تیزی داشتن داخل اتاق قدم برداشت و شونه ای بالا انداخت- " چون اون احمق هارو میشناسم. زیادی بلندپروازن، ولی ترسو تر از چیزین که بخوان همچون ادمی رو بکشن. به بیان دیگه: از سازمانی که خودشون اجازه ی رشدش رو دادن میترسن. یکی از ترس های بزرگشون هم تویی، مخصوصا الان که مینهویی هم نیست.."
از حرکت ایستاد و کمی سرش رو کج کرد. با قیافه ی درهمی پرسید- " کودن نیستن؟"
عادی شد و ادامه داد- " به هر حال! این یه حکمه و ما ورق پخش کردیم پس اونا حرکت رو میزنن و زدن؛ مینهو. حرکت اول بزرگیه، کارت بزرگ و جسورانه ایه از جنس خال حکم. یا احمقن یا دستشون خوبه. ولی در هر صورت ورق های بزرگشون تموم میشه."
نفسی گرفت و متفکر به اون مرد خیره شد- " و با توجه به داده های بنفش، باید بدونی که رباتا از شهر خارج شدن. اون بیرون توسط خود دولت نظاره میشه پس میتونن هر استفاده ای ازش بکنن. ولی اینو بدون... من تو این نبرد، تو تیم توعم."
تک ابرویی بالا انداخت- " و توقع داری باور کنم؟ اصلا تو ذهن تو چی میگذره؟"
تک خنده ای کرد- " بذار قانعت کنم. اگه اون دولتیا به هدفشون برسن همه چیز حوصله سر بر میشه. حداقل مطمئنم خودم در امان میمونم ولی خب که چی؟ فقط مجبور میشم با اون احمقا کار کنم. به علاوه، ترکیب بنفش و آبی کنار هم قشنگ تره. و اگه بخوام به سوال دومت جواب بدم، باید بگم که من فقط از موقعیت ازادانه ای که دارم، لذت میبرم. چیز خاصی تو سرم نیست، اگر هم هست هنوز نمیدونم چیه. قبلا فقط یک چیز بود که به لطف تو دیگه نیست... بعدشم... من اگه میخواستم هر عملی برخلافت انجام بدم، میتونستم اون دنیای زیرین رو در عرض پونزده دقیقه کاملا نابود کنم. کل صد و هفتاد طبقه و سیستم قدرتمندش رو در سرتاسرِ بزرگترین شهرِ این کره ی خاکی که بهش میگین زمین.... فقط تو پونزده دقیقه."

YOU ARE READING
𝙼𝚒𝚗𝚍𝚛𝚘𝚒𝚍
Fanfiction{+38°} - " دارو همینه. نمونهی چهارسال پیشی که پدرتون از آزمایشگاه دولت در منطقهی صفرِ کارتیپولیس دزدید. تا همین چند وقت پیش یک جای غیرقابل دسترس مخفی شده بود و الان دست ماست. یک سری قابلیت اولیه داره؛ به دست گرفتن مغز و تمامی عصبها و گیرنده و فرس...