⫸𝚃𝚑𝚛𝚎𝚎 𝚊𝚗𝚍 𝚑𝚊𝚕𝚏 𝚢𝚎𝚊𝚛𝚜 𝚊𝚐𝚘
همه چیز به نظر پایدار میرسید.
کریستوفر داخل دفتر بزرگ، پشت میزش مینشست و به همه چیز نگاه میکرد؛
همه به مرتب ترین شکل کار میکردن، همه چیز امن بود، همه چیز ساکن بود و روی خط صافی پیش میرفت.
تمام اون اتفاق ها راجب مسترمایند حل شده بودن، و قرار نبود فاجعه ی وحشتناک دیگه ای رخ بده. اون پسر مجبور بود برای مدت طولانی ای دارو مصرف کنه ولی خوب بود.
پزشک بخشش دادگاهی شده بود و اون پسر هم برای اینکه وجه ی سایکاریسم بودن رو بهم نریزه، تصمیم گرفت درمقابل حکم 'تبعیدیت' سرخم کنه؛ یکم شلوغ شد ولی همه چیز خوابید.
چوی سوبین دو هفته بعد جای نفر قبلی خودش رو گرفت و به مدیر بخش تبدیل شد. تمامی سیستم دفاعی و حمله ی سایکار به دستش افتاد و به نظر میرسید تا الان به خوبی از پس همه چیز براومده.
همه هم به قدرتش ایمان آورده بودن و به شدت قبولش داشتن.
اون کاراگاه به طور ترسناکی آروم گرفته بود و خیلی این طرفا نمیومد.
فلیکس هم از مدرسه فرار نمیکرد.
همه چیز پایدار به نظر میرسید،
البته به جز خودِ شخصِ شخصیشِ کریستوفر بنگ.
اون مرد داشت دچار فروپاشی میشد.
ذهنش اونقدری خارج از مسائل سایکار، دچار لرزش و رعشه میشد که داشت کل بدن و سیستم های داخلی و اورگان هاش رو بهم میدوخت و اون پسر فقط با اخم به نقطه ای خیره میشد.
احساس میکرد فقط کافی بود کوچکترین یادآوری ای، دکمه ی مغزش رو فشار بده و از ناکجا آباد، انواع و اقسام تصاویر و احساسات و عواطف و افکار و کلی کوفت و زهرمار دیگه از مغزش بیرون بپاشن و اون تا مدت طولانی ای به طور کاملا جدی، از بُعد خارج بشه.
عملا به کُما میرفت.
و هیچی نمیفهمید، چون صرفا صدای افکار و عواطفش به طور وحشتناکی بلند بودن.
یادآوری هایی هرچند کوچک از یه شخص خاص.
تا اینجاش اصلا مشکلی وجود نداره؛ مگه علاقه پیدا کردنِ یه پسر بیست و پنج/شش ساله به یه فرد، چه ایرادی داره؟
درسته، نداره. ولی درست تا همین نقطه ست که هیچ ایرادی نداره.
نه تا وقتی که شخص مورد نظرش، مسترمایند، همون پسر چشم آبی بود.
نه.
به هیچ وجه؛
اصلا راه نداشت.

YOU ARE READING
𝙼𝚒𝚗𝚍𝚛𝚘𝚒𝚍
Fanfiction{+38°} - " دارو همینه. نمونهی چهارسال پیشی که پدرتون از آزمایشگاه دولت در منطقهی صفرِ کارتیپولیس دزدید. تا همین چند وقت پیش یک جای غیرقابل دسترس مخفی شده بود و الان دست ماست. یک سری قابلیت اولیه داره؛ به دست گرفتن مغز و تمامی عصبها و گیرنده و فرس...