🌈Part 8

932 147 16
                                    

تهیونگ پسرش رو کناره نلی و دین که مشغول منچ بازی کردن بودن نشوند و اطرافش بالشتک گذاشت تا اگه خسته شد دراز بکشه.

مرد توی اتاق بزرگ قدم زد و به عکس های خانوادگی هوسوک نگاه کرد، اونا خیلی زیبا توی قاب های خوش رنگی روی دیوار یا دراور قرار داشتن، احتمالاً تهیونگ هم بعداً عکس‌هایی که از جونگکوک گرفته بود رو ظاهر میکرد.

_مهره رو بزار اینجا.

دین رو به جونگکوک گفت و پسر کوچولو بعد از قرار دادن مهره توی خونه، با خوشحالی دست زد و باعث شد تهیونگ لبخنده محوی به شیرینیش بزنه.
اون هم حالا خانواده داشت. در حالی که دستش رو روی قاب عکس خانوادگی هوسوک میکشید زمزمه کرد: خانواده من‌ جونگکوکه.

جونگکوک خونه اش بود...
اون یه فرشته کوچولو بود که قلبش رو به تپش انداخته بود و تهیونگ نمیتونست برای علاقه ای که به اون پسر داشت اندازه‌ای مشخص کنه.

جونگکوک نگاه کوتاهی به اطراف انداخت تا ددیش رو پیدا کنه چهار دست و پا به سمت تهیونگ حرکت کرد و به کمک شلوار مرد ایستاد.

_دتی؟!
_کوچولو؟

تهیونگ با لبخند گفت.

_بتل!

جونگکوک با لبخنده شیرینی سرش رو کج کرد و مثل یک
پاپی کوچولو به مرد خیره شد.

_کیم کوچولو! خیلی لوس بارت آوردم، الان وقت بغل نیست،
برو بازی کن.

_نع...
_بعداً نق نزنی که حوصلت سر رفته!

تهیونگ با ابروی بالا رفته پسر رو تهدید کرد!
جونگکوک روی زانوهاش بالا پایین پرید و شلوار مرد رو کشید.
تهیونگ قبل از اینکه پسرش بیوفته فوراً خم شد و بغلش کرد.

گونه اش رو به گونه نرم کوکی مالید و با آه زمزمه کرد:
از وقتی زبون باز کردی منو دیوونه کردی.
_دیبوبو~

جونگکوک با لحن کشداری تو گوش ددیش گفت. مرد خندید و بدنش رو تاب داد.

_دیوونه، باید اینطوری بگیش.
_بوبوبو~

مرد بیشتر خندید و همون طور که بدن جونگکوک بین دستهاش بود شروع به چرخیدن کرد و وقتی کوکی گردنش کمی به عقب خم شد با جیغ خندید.

_عمو میشه ما رو هم بچرخونی؟!

نلی در حالی که چشم هاش برق می زد پرسید و تهیونگ به
هردوشون اشاره کرد به سمتش بیان.
جونگکوک رو زمین گذاشت و نلی رو بغل کرد و چرخوندش.

دختر کوچولو در حالی که موهاش تو هوا پرواز میکردن با جیغ خندید و وقتی زمین گذاشته شد با سرگیجه روی تخت افتاد.

_خیلی کیف داد!

دختر با سرخوشی گفت و به برادرش که توی بغل تهیونگ
چرخید می شد نگاه کرد.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now