تهیونگ غمگین بود، چرا که نه؟ اون همین الان با ارزشترین چیزی که میتونست توی زندگیش داشته باشه رو تنها گذاشته بود برای آیندهای که هنوز از راه نرسیده بود.
باد با شدت موهای مشکیش رو عقب میروند، هر از گاهی شاخههای درخت ها ضربهای به بدن و صورتش میزدن ولی واقعاً اهمیتی نداشت و چیز جدیای براش نبود، فقط در حالی که پشت سر هوسوک با سرعت میدوید ذهنش به این فکر میکرد با هر قدیمی که برمیداره از کلبهای که جونگکوک رو توش رها کرده دورتر میشه.
چیکار میتونست بکنه؟ حتی این موقعیت سخت هم بخاطره اون بود، تهیونگ میخواست تمام تلاشش رو کنه، نمیخواست همون طور که جونگکوک گفته بود فقط قول بده و به هیچ کدوم عمل نکنه، میخواست تا آخرین لحظه در آرامش و امنیت کنار هم باشن و برای تحقق پیدا کردن این خواسته باید خطر میکرد، باید ازش دور میشد تا بهش برسه، باید صبور میبود، باید قوی میبود.
هرچند سخت بود ولی تهیونگ امید داشت به روزهای خوبی خواهند رسید.وقتی که هر سه مرد که توی نزدیکترین حالت به ذات واقعیشون بودن از روی رودخونه پریدن باد قوی لحظهای شنلهای مشکیشون رو تو هوا رقصوند، یونگی مثل گرگ به آزادی رسیدهای زوزه کشید و با فرود اومدن روی علف و چمنهای جنگل بیوقفه به دویدن ادامه دادن.
بعد از سال ها این طور کنار هم میدویدن به سمت جایی که خونهشون بود، هر سه خانواده هایی داشتن، اما تهیونگ نمیتونست به این فکر نکنه که خانوادهٔ خودش از همه ضعیف و کوچکتر بود، خانوادهٔ اون توان مراقبت و دفاع از خودش رو در برابر نیروهای سیاه رو نداشت.
میل درونش ازش میخواست برگرده و بعد از بغل کردن جونگکوک از تمام توانش برای فرار کردن به دورترین نقطه کمک بگیره ولی بخش دیگهای از تهیونگ...فقط برد رو میخواست، هرچند الان ایدهای نداشت به چه قیمتی خواهد بود.
هوسوک خیلی ناگهانی کنار تنهٔ درختی ایستاد و بعد با فاصله از هم دو مرد دیگه هم توقف کردن و در سکوت به هوسوک که با اخم اطراف رو نگاه میکرد خیره شدن.
هوسوک نفسهای عمیقی میکشید و بعد در حالی که ناخنهاش رو توی پوست زخیم درخت فرو میکرد زمزمه کرد: بوی خون میاد...یه جنازه.
تهیونگ کلاه شنلش رو روی سرش برگردوند و به یونگی که سمت هوسوک قدم برمیداشت نگاه کرد. میدونست هوسوک تنها کسی بود که بینشون تمام این مدت غرایزش رو زنده نگه داشته و به خودش سخت نگرفته و احتمالاً همین دلیلی بود که الان انقدر شبیه یه خوناشام واقعی شده بود! چشمهاش رنگی شده بودن و دندونهای نیشش رو با صدای کوچیک مشکوکی فوراً بیرون میداد در حالی که تهیونگ فقط موقع عصبانیت و ناخودآگاهانه این حالتها رو از خودش بروز میداد.
زندگی خارج از جایی که قرنها توش وقتشون رو سپروندن تاثیرات خودش رو گذاشته بود.
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya