جونگکوک نمیدونست نلی به هوسوک چی گفته و چطور تونسته اونو متقاعد کنه که سوییچ ماشینش رو در اختیارش بزاره ولی گمون میکرد از تأثیر روابط پدر-دختری باشه.
هر چی که بود راضی از اینکه دیگه خودش یا نلی مجبور نیستن از دین بخوان هر از گاهی به دانشگاهها یا قرارهاشون برسونشون پشت فرمون نشسته بود و تو خیابونهای سئول به راه افتاده بود.صبح زود وقتی داشتن آماده رفتن میشدن دین کلی بهش متلک انداخته بود و جونگکوک هم تهدیدش کرده بود که اگه دهنشو نبنده به هوسوک میگه دیشب میخواسته بخورش!
اوضاع عجیب و متشنجی بین همگیشون بود و هر کدوم چیزی برای مخفی کردن داشتن اما چیزی که هیچ وقت تغییر نمیکرد عشق و اهمیتی بود که نسبت به هم داشتن.
جونگکوک نلی رو نزدیک جایی که قرار داشت پیاده کرد چون اون معتقد بود جونگکوک یه سوپرایزه که میخواد وقتی به کمپشون اومد ازش رونمایی کنه. جونگکوک سوال پیچش نمیکرد و برای کمپ اونا کنجکاوی زیادی هم به خرج نمیداد از اونجایی که هوسوک مخالف حضورش به اونجا بود و به علاوه جونگکوک اونقدری که نیاز داشت از این موضوع سود برده بود؛ یه ماشین زیر پاش بود و این به خودی خود به معنی حل شدن خیلی مشکلات از جمله پایان دعواهایی که دین جلوی دانشکده راه میانداخت بود.
بهار بهترین فصلی بود که میتونست وجود داشته باشه، البته فعلاً، از اونجایی که جونگکوک روزهایی که میگذشتن رو دوست داشت و سر حال و پر انرژی بود و چی از این بهتر که وقتی اولین نفر توی کلاسش نشسته بود و گیتارش رو نوازش میکرد آخرین خبری که ممکن بود توی عمرش انتظار شنیدنش رو داشته باشه بشنوه؟!
نمیتونست یه جا بند بشه و در حالی که مثل یه خرگوش کوچولو توی راهرو بالا پایین میپرید با دین تماس گرفته بود.
_بهتره کارت واجب باشه که بیدار-..
اهمیتی به صدای خوابالود دین نداد و در حالی که چشمهاش گرد و لبهاش با لبخند بزرگی کش اومده بودن با صدای بلندی گفت: اونا ازم خواستن تا برای جشن پایان سال یه آهنگ آماده کنم!
_کیا؟
_من قراره بخونم، دین! اونا ازم خواستن تا انجامش بدم و من-.. من نمیتونم نفس بکشم!
گفت و مشتشو به هوا کوبید، خیلی جلوی خودش رو گرفته بود که جیغ نکشه.
_خیلی خوبه، دیگه قطع میکنم.
_نه نه نه گوش کن! من میتونم دو نفر رو شخصاً به مراسم دعوت کنم، دلت میخواد بیای؟
چند ثانیه سکوت شد و جونگکوک که مدام دور خودش میچرخید و لب پایینش رو میجوید به صدای خشخش ملافهها و بعد آهی که دین از اون سمت خط کشید گوش داد.
_این مراسمی که میگی دو ماه دیگهست، نمیتونم از الان بهت قولی بدم.
شونههای جونگکوک پایین افتاد و سر جاش ایستاد: باشه.
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya