🦋Part 14,S2🦋

700 115 9
                                    

گرگ و میش بود هوا سوز سردی داشت و مانع حضور کسی در خیابون و کوچه‌ها می‌شد به جز تهیونگی که تصمیم داشت برای اولین بار چیزی رو امتحان کنه.

درب واحد رو به آرومی باز کرد و به کمک نورِ کمی که توی اتاق هتل پیچیده بود راهش رو به سمت پنجرۀ بزرگی که دریا رو به نمایش میگذاشت پیدا کرد و بین راه پتو رو روی پسر کوچولوش که توی خودش جمع شده بود مرتب کرد.
سویشرتش رو از تنش بیرون آورد و روی دسته صندلی که رنگ خسته کننده‌ای داشت گذاشت.

خیره به فضای بیرون موند در حالی که چشم‌هاش رو کمی ریز کرده بود و نگاهش به قدری جدی بود که انگار قصد داشت ذرات هوا يا قطرات دریا رو بشماره اون جسم نازک و سفید رنگ رو بین انگشت‌های کشیده اش تکون میداد.
شنیده بود غم ها رو میتونه باهاش دود کنه، مهمون آسمون کنه تا از یادش برن! نگاهش رو به سیگار توی دستش داد، تمام شب رو نتونسته بود بخوابه و فقط کنار پسرش دراز کشیده بود تا با نوازش‌هاش دلتنگی و نگرانی ها رو از قلبش پاک کنه اما در آخر خسته از غصه هایی که انگار با هربار خیره شدن به پسرش بیشتر میشد از هتل بیرون رفت فقط برای خرید یک بسته کبریت و یک نخ سیگار.

سیگار بین انگشت‌هاش رو با تردید بین لب هاش گذاشت، هیچ وقت این کار رو نکرده بود، با روشن کردن یک کبریت و قرار دادنش مقابل سیگارش فوراً بوی دود بين عصب‌های قوی بویاییش پیچید.

ناشیانه پکی به سیگار زد و فوراً دهانش رو بست تا توی گلو سرفه کنه و پسرش رو بیدار نکنه.

پک‌های بعدی رو توی ریه هاش نگه می داشت و به آرومی از بینیش بیرون می داد.
ذهنش درگیر فکر و خیال و اتفاقات زندگیش بود.
اون واقعاً تمام خون یک انسان رو نوشیده بود؟

دستش رو به لبه پنجره فشرد به قدری که ترک‌هایی روش به جا موند.
برای چند روز چهره اش درست شبیه به هیولای درونش شده
بود؛ دندان‌های نیشش پنهان نمیشدن، رنگ چشم هاش همرنگ خونی که خورده بود باقی مونده بودند و قدرت هاش از کنترلش خارج شده بودن، تو قلبش ممنون بود از هوسوکی که این مدت کنارش مونده بود.

با یادآوری روزی که کنترل خودش رو از دست داد و خرابی بزرگی توی خونه به باور آورد فشار دستش لبه پنجره بیشتر شد و پک عمیقی به سیگارش زد.

گذشته از اینکه با هوسوک درگیر شده بود چرا که مرد میخواست متوقفش کنه آینه اتاق رو شکسته بود و پرده ها رو پاره کرده بود.
دوست داشت تمام آینه‌ها رو خرد کنه هر آینه ای که اون چهره وحشتناک رو بهش نشون میداد.

اگه جونگکوک اون چهره رو ازش دیده بود چی میشد؟ ترکش می کرد مگه نه؟ میترسید از به آغوش کشیدن و بوسیدنش، میترسید از اینکه مال اون باشه؟

تهیونگ نمی خواست گریه کنه، نمیخواست به روی خودش بیاره که چقدر عاشق جونگکوکه، نمیخواست به یاد بیاره میتونه چقدر براش بد و خطرناک باشه.
می ترسید چشم‌هاش رو ببنده و مثل شب‌های قبل تصویر پسر کوچولوش رو به جای اون مرد ببینه.
می ترسید از اینکه یاد اون اتفاق بیوفته، کنترلش رو از دست بده و ناخواسته بلایی سر پسرش بیاره و از همه بدتر.... میدونست که قدرتش رو داره.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now