امروز صبح یکی از روزهای تعطیل و گرم و آفتابی آگوست بود. تقریباً یک ماهی میشد که شنبه و یکشنبه، روزهای تعطیل هفته، تبدیل شده بود به یکی از روزهای مورده علاقه جونگکوک.
طول هفته رو فقط برای رسیدن این دو روز سپری می کرد، چراکه این دو روز تهیونگ کاملاً در اختیارش بود.
روزهای قبل برای اینکه چه کاری آخر هفته انجام بدن برنامه ریزی میکرد و آخر هفته بدون استثنا، انجامشون میداد.
و کی باورش میشد تهیونگی که همیشه جونگکوک رو از خواب بیدار میکرد، آخره هفتهها تبدیل میشد به خرسی که به خواب زمستونی رفته.
خستگی که از کار روی تنش می نشست مجبورش میکرد آخر هفته هاش رو استراحت کنه.جونگکوک کوچولو چهارپایه حموم رو جلوی کابینت گذاشته بود و همون طور که داشت گوجه و خیار میشست با آهنگ انیمیشن «هتل ترانسیلوانیا» که از تلویزیون پخش میشد شعر میخوند و تو ذهنش به این فکر می کرد که تهیونگ هم میتونه تبدیل به خفاش بشه؟!
در حالی که کمر کوچولوش رو تکون میداد شیر آب رو باز کرد. وقتی آب سرد با فشار زیاد روی صورت و لباس هاش پاشید خندید و دستهاش رو توی سینکی که از آب پر شده بود کوبید تا آب بیشتری همه جا پخش بشه.
باسن و کمرش رو دوباره تکون داد و خیار و گوجهها رو با دستهای کوچیکش محکم و دقیق شست تا کاملاً تمیز بشن.
دستش رو سمت چاقو دراز کرد و برش داشت. کمی بهش نگاه کرد و بعد وقتی یاد حرفهای تهیونگ راجع به اینکه چاقو خطرناکه افتاد دماغش رو چین داد.
در نهایت خیار و گوجهها رو با اندازه های خیلی کوچیکِ کوچیک، بزرگ و خیلی بزرگ خرد کرد.
در حالی که دستهاش رو به پیشبندی که بیش از حد براش بزرگ بود می مالید چهارپایه رو برداشت و به سمت یخچال حرکت کرد.
دستهای کوچیکش رو با پنیر کره و خامه شکلاتی که فقط یکم ازش باقی مونده بود پر کرد.خوراکی ها رو روی میز چید و ظرفی که توش پر از خیار و گوجه بود رو به همراه نون روی میز قرار داد.
همون طور که داشت فکر میکرد یاد غلات صبحانه مورده علاقه اش افتاد که توی کابینت پایینی بود.
غلات رو به همراه یه کاسه برداشت و وقتی که داشت ظرف رو با شیر پر میکرد صدایی توجهش رو جلب کرد.
_کوکی؟!
یه صدای خوابالو و گرفته که فقط روزهای تعطیل شانس شنیدنش رو داشت.
_صبح بخیر ته ته.
جونگکوک با لبخند خرگوشی گفت و یه نگاه به تهیونگی که تقریباً چشم هاش بسته بود، صورتش کاملاً پف کرده بود و موهای فرش پخش و پلا شده بودن و تی شرتش رفته بود توی شلوارش باعث شد پسر کوچولو به خنده بیوفته.
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya