P1 اغاز !

972 78 9
                                    

شب بود .
دورسلی ها بخاطر اتفاقات عجیب وغریبی که این چند روز اتفاق افتاده بود بشدت وحشت زده شده بودند و هری دلیل این همه وحشت را نمیدانست
یا بهتره بگویم انها نمیگذاشتند او بفهمد
او بشدت کنجکاو بود که چرا روی پاکت نامه هایی که جغد ها به داخل خانه پرت میکردند نام او بود البته
چند بار تلاش کرده بود که  یکی از نامه هارا بخواند اما هربار با شکست مواجه شده بود .
در زندگی کسالت اور هری بالاخره اتفاق جالبی افتاده بود البته اگر حرف زدن با یک مار را که در باغ وحش بود را حساب نکنیم!
او امشب کاملا مصمم بود که نامه را بخواند.
صبح شده بود و ساعت شماطه دارش ساعت ۶ را نشان میداد .
نباید دیگران را بیدار میکرد چون ممکن بود ماجرا به کتک خوردن پایان یابد.
خیلی ارام از پله ها پایین رفت 
او میخواست اولین کسی باشد که نامه اش را میخواند درست است ! اگر کسی میفهمید ماجرا به همین سادگی پایان نمیافت اما...اما! اگر کسی برای او نامه مینوشت به این معنی بود که کسی در این دنیا وجود داشت که به او حتی کمی اهمیت بدهد .
او حاضر بود کتک خوردن و شلاق خوردن را به جون بخرد تا حقیقت را بفهمد .
هری در همین افکار غرق بود که پایش روی چیز نرم و بزرگی گذاشت .
چراغ طبقه بالا روشن شد و هری موجه شد پایش را  روی صورت عمو ورنون گذاشته است
وای نه نقشه او قرار بود به همین زودی به پایان برسد !؟
بعد کلی زد و خورد هری را مجبور کرد برایش چای بیاورد یا به بیان دیگه او را دنبال نخود سیاه فرستاد و وقتی برگشت نامه رسیده بود .
هری فکر میکرد ممکن است فرصت دیگری پیش بیاید اما خب دورسلی ها بشدت مراقب بودند
انگار که انها میخواستند همین یک کم شادی را از هری بدزدند هری با دیدن مهر و موم کردن هر یک قسمتی که نامه ها را میتوانستند بفرستند از جمله پنجره ، شکاف مخصوص نامه ها داخل در و غیره و غیره حالش گرفته شد نکنه جدا نتونه هیچوقت نامه رو بخونه ؟
صبح روز بعد با هجوم نامه ها از داخل دودکش با چشمانی گرد به اتاقش برگشت مگه میشه کسی که به او در این حد اهمیت بده که همچین کار خطرناکی رو انجام بده؟ اخر... از دودکش؟!!!
و دقیقا به همین دلیل عمو ورنون اعلام کرد که  وسایل هایشان را جمع کنند و به داخل ماشین ببرند هری در دلش میگفت :
هرکی هستی التماست میکنم نا امید نشو تسلیم نشو ..
حتی خود عمو ورنون نمیدانست به کجا میرد
و حتی کسی جرعت پرسیدن نداشت

شب بود و دورسلی ها یک کلبه را اجاره کرده بودند
هری نمیتوانست بخوابد
امشب حقیقتا .. تولد او بود
او به یک تبریک خشک و خالی هم راضی بود..
او گشنه بود . تا به حال سه روز گشنگی کشیده بود پس گشنگی اش قابل تحمل بود
رعد و برق وحشیانه میزد
هری امید وار بود سقف روی سرش اوار نشود و روز تولدش به روز مرگش تبدیل نشود
صدای تق تق در امد
دورسلی ها کم کم بیدار شدن
یکنفر وحشیانه به در میکوبید
ناگهان در روی زمین افتاد و مرد غولپیکری
قابل دیدن بود
اشفته بازاری بود!
مرد غولپیکر ناگهان چشمانش به هری افتاد
و گفت :
به به!!!! این که هری خودمونه!!!
و با غمی که از صدایش معلوم بود ادامه داد
خیلی شبیح پدرتی...
فقط چشمات شبیح مادرته...
و کمی بعد  یک بسته شیرینی جلوی هری گرفت
هری با دستای لرزان اون را باز کرد
داخل جعبه یک کیک شوکولاتی بود
( نویسنده؛من شوکول دوس دارمم)
و مرد غول پیکر گفت
تولدت مبارک هری!
هری با تعجب پرسید
تو کی هستی ؟
مرد گفت
اِه ببخشید زودتر نگفتم من هاگریدم کلید دار هاگوارتز !
...

خب اتفاقات زیادی افتاد
از جمله این که هری متوجه شد
تمام زندگی اش یک دروغ بزرگ است
هری سردرگم بود‌..
فکر میکرد زندگی خوبی داره که دورسلی ها او را به مدرسه میفرستادن ...
فکر میکرد خوشبخته..
ولی با یک جمله سردرگمیش بیشتر‌شد
" پس تو نمیدونی کی هستی؟ "
مگر هری ، هری نبود؟ 
بله اون شب زندگی هری به کل تغییر کرد ..
حقیقت زندگیش رو که تمام عمرش دورسلی ها از اون‌ پنهان میکرد فهمید ..
کمی احساس کرد بهش خیانت شده
کار خیلی وحشیانه ای بود که حتی نزاشتن حتی نزاشتن او درمورد خودش بفهمد..
و حتی در لحظه های اخر عمو ورنون نمیگذاشت او با هاگرید بره!
"‌پس شما میدونستین؟ میدونستین من ی جادوگرم؟
و با جواب خاله اش میشه گفت اون واقعا دگرگون شد
اونا زندگیشو جعل کردن
مرگ پدر و مادرشو جعل کردن
هویتش و همچیزیشو ازش گرفتن
اما چطور هری نمیتونست ازشون متنفر شه
فردا صبح که هری بیدار شد
فکر میکرد همه چیز ی خوابه
ولی خوشبختانه نویسنده کرمش نگرفت!
و بعد برداشتن پول هایی که پدر و مادرش برایش گذاشته بودند برای خرید وسایل با هاگرید رفت
همه چیز زیبا بود مگر میشه زندگی اینقدر اعجاب انگیز باشه؟
هری احساس خوشبختی زیادی میکرد حتی بیشتر از زمانی که فهمید عمو ورنون اونو مدرسه ثبت نام کرده
ولی خب اینهمه توجه هم عذاب اور بود!
حتی باورش نمیشد اینهمه ادم وجود دارن که با شوق و ذوق به او نگاه کنن
او با خود میگفت
اگر یک خوابه نمیخوام بیدار شم
در انتهای فروشگاه یک پسر بلوند و رنگ پریده را دید ( بلاخرههه)
پسر بچه حالت اشرافی مانندی داشت ، روی چهار پایه کوتاهی ایستاده بود و ساحره دیگری به انتهای ردایش سنجاق میزد  کمی بعد که هری هم روی همان یک از چهارپایه ها ایستاده بود
پسر پرسید : تو هم شاگرد هاگوارتزی؟
_ اره
پسر ادامه داد
بابام رفته از فروشگاه بغلی برام کتاب بگیره و مامانم رفته برام چوبدستی بگیره
لحن گفتارش بنظر کسل بود
نمیدونم چرا سال اولیا نباید جارو داشته باشن
ی نگاه به هری کرد و گفت
تو جارو داری؟
_نه
تا به حال کوییدویج بازی کردی ؟
_نه
هری باز هم به یک کلمه عجیب و ناشناخته رسید
پسر گفت:
ولی من بازی کردم
بابام میگه اگه منو تو تیم کوییدویج نندازن بی انصافی کردن تو میدونی تو چه گروهی میوفتی؟
_نه ...
پسر گفت که مطمعن است در اسلایترین میوفتد هرکس دیگری بود مطمعنن فکر میکرد پسر نازپرورده است اما اری به این لحن عادت داشت و مطمعن برای همه عادی است و همه اینجوری حرف میزنند
کمی بعد ماجرا به توهین به هاگرید و پوزخند زدن های اون پسر کشیده شد
و هری از حرف او کمی ناراحت شد
_ پدر و مادرت کجان
هری خیلی وقت بود این جمله رو نشنیده بود  همکلاسی هایش در مدرسه زیاد این جمله رو میگفتن اما هنوز هم کمی او را ناراحت میکرد
_مردن
پسر با لحن بی تفاوتی گفت
_ متاسفم
پسر کمی بعد درمورد اصیل زاده بودن او پرسید و عقاید خودش رو گفت
پسر تا خواست اسم او را بپرسد کارش تمام شد و گفت :
تو هاگوارتز میبینمت
و هاگرید دنبالش امد
و در راه از هاگرید معنی کلمه کوییدویچ رو پرسید
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
خب خب نویسنده هستم بار اولمه تو واتپد داسان مینویسم میدونم قطعا تنها سین کننده خودم میشم اما خب اگه کسی اومد بخونه بدونه که کم کم داسان اصلی شروع میشه و اگه دیدین زیاد Drarry نیست بخاطر اینه که تازه پارت اوله.. و قراره بسی تغییر کنه

gray snowWhere stories live. Discover now