سر هری داشت گیج میرفت .
همه چیز خیلی عجیب بود و او در نقطه مرکزی ماجرا .
صورتش کمی جمع شد .
با اینکه چهره فیلچ رقت بار بود هنوز هم هری کمی برای او احساس تاسف میکرد. شاید هم نه
دامبلدور بدون اینکه نگاهی به هری بندازد جواب فیلچ را داد_خشکش کردهن
لاکهارت به میان حرف دامبلدور پرید و گفت
_اتفاقا منم به همین موضوع فکر میکردم!
دامبلدور ادامه داد
_حالا چجوری خشکش کردهن ...خدا میدونه.
فیلچ سرش را با خشم به سمت بالا و نگاهش را به سمت هری گرفت و جیغ نه چندان مردانه ای زد
_ از اون بپرسین
هری کمی لرزید. چرا دقیقا او باید جزو اولین نفراتی میبود که ان نوشته را میدید . احساس اضطراب دروجودش مانند امواجی بود. پاهایش سست شد
<نکنه الان همه چیز عجیب شه... نکنه همه از من متنفر شن ...نکنه برم گردونن...الان اونا ازم دلسرد میشن ...الان ازم متنفر میشن ...نمیدونم چی شده...اونجوری بهم نگاه نکنین...پچ پچ نکنین....>
افکار هری اکنون در تک تک سلول هایش نفوذ پیدا کرده بودند .
او حتی قادر به درک شرایطش نبود .
نمیتوانست باری دیگر ترک شدن را تحمل کند.
حالت تهوع شدیدی به او دست داد_هیچ دانش اموز سال دومی نمیتونه چینین کاری
بکنه . انجام اینکار با جادوی سیاه امکان پذیره ،
اونم از نوع پیشرفته...
هری با شنیدن این جمله به یاد اورد که او مقصر نیست و ارامش کمی به وجودش بازگشت.
اما این ارامش زمان بسیاری در ادامه نبود.
صورت فیلچ پف کرده و قرمز شده بود. با عصبانیت گفت_ اون این کارو کرده! کار خودشه! خودتون که دیدین روی دیوار چی نوشته بود! اون فهمیده که... اون توی دفترم.. اون میدونه که من....من ....
اون میدونه که من فشفشمهمه به هری خیره شده بودند. انگار که زمان برای هری ایستاده بود تا او تنهایی ای را که داشت وجودش را فرا میگرفت احساس کند .
ان لحظه باعث شد او احساس بکند وجودش مانند موجودی چندش اور است که با پلیدی کثیف شده است .
انگار که هری مقابل تمام ادم هایی بود که میشناخت .
چه اسان اعتماد ها از بین میرود و تنهایی وجود انسان ها را میگیرد.
لب هایش کمی لرزید اما باید از خودش دفاع میکرد_ من تا حالا دستم به خانم نوریس نرسیده. من اصلا نمیدونم که فشفشه یعنی چی .
میدانست تقصیر او نیست میدانست اما با این حال حتی اگر حقیقتی نبود احساسات که بودند .
فیلچ صدای خرناس مانندی در اورد و گفت :
BINABASA MO ANG
gray snow
Fanfictionهری دیگر مانند قبل نمیخندید . او حتی گریه هم نمیکرد ؛ جسم بیروح او در بغل معشوقه اش تنها دلیل زنده ماندن او؛ بود . " حاضرم هر کاری انجام بدم تا یکبار دیگه بخندی "