?p14

188 21 6
                                    

هرماینی سریع به خودش امد و متوجه حرف افتضاحش شد پس چوبدستی اش را برداشت
هری احساس عجیبی داشت
یک گوبلین داشت دست مالی اش میکرد!
هرماینی و رون  در حال حاضر داشتند تمام تلاششان را برای نجات او میکردند
" هرمیونننن اگه به موقع نجاتش ندیم چی؟؟؟؟"
" دهنتو ببند ویزلی اگه موقع ورد خوندن تمرکز نکنم دیر یا زود هری بابا میشه"
"من..ظو...رتون..چی ..آخ~"
گوبلین ماده گازی محکم از شکم هری گرفت
و خون قرمز رنگی از زخم او چکه کرد
"هرمیونننن!!!!داره حالَشو بهش تزریق میکنه زود باش!!!!"
هرمیون که داشت نیروی جادویی خودش را در چوب جادو اش جمع میکرد از خستگی عرق سر و صورتش را گرفته بود " وینگاردیوم له ویوسا!"
گوبلین ماده روی هوا معلق شد و بقیه گوبلینا دست هری را ول کردند تا بتوانند اورا نجات بدهند
هرماینی از شدت خستگی سرگیجه شدیدی گرفت . میدانست بدنش به قدری مانا ندارد که بتواند زمان زیادی گوبلین را روی هوا معلق کند
" رون سریع هری رو ببر پیش خانوم پامفری و به استاد های دیگه خبر بده ی ماده بینشونه زود!"
"اما تو.."
"من باید طلسمو پایدار نگه دارم در ضمن اونا به من نمیتونن اسیب برسونن !"
رون با دودلی به هری و هرمیون نگاهی انداخت قطعا ان دختر دروغ میگفت گوبلین های کوتوله شاید کوچک بودند اما خوی وحشی گری داشتند با تمام اینها اگر قبول نمیکرد وضعیت خطرناک تر میشد
زیر لب فحشی به وضعیت داد ( شاید این عادت همه ویزلی هاست )و دستش را به طرف هری دراز کرد
"میتونی بلند شی رفیق؟؟"
هری از درد یکی از چشمانش را بست چگونه یک گاز کوچک میتوانست انقدر درد داشته باشد ؟.
دست رون را گرفت ،لبخند زد
" خوبم... اخ!!"
هری تا خواست بلند شود صدای ضربان قلبش بلند شد
وحشتناک بود
احساس میکرد تک تک رگ هایش
بهم پیچیده بودند
جای زخمش بوی عجیبی میداد ، ناگهان خون دور زخمش به داخل زخمش ، برگشت
هری فریادی درد امیز زد
درد میکرد انقدر درد میکرد که میخواست بمیرد ! حس میکرد تمام سلول هایش درحال نبض زدن هستند!
احساس میکرد رگ های شکمش در حال تکه تکه شدن هستند!
از شدت درد اشک از چشمانش گلوله گلوله ریخت
خیلی گرم بود ..بدن هری انگار اتیش گرفته بود!
فریاد ها و جیغ های هری رون را دستپاچه کرده بود
"رون زودباش هری رو ببر!!"
رون با دستای لرزون هری را روی کولش نهاد
" اروم باش رفیق باشه؟؟الان نجاتت میدم باشه؟؟"
انگار بیشتر از ارام کردن هری داشت خودش را ارام میکرد
. پشت گردن هری هنوز دمای قبلی بدن هری را داشت . انرژی که انجا مستقر بود؛ مانند رعد و برق به سمت پایین رفت .
هری ،احساس کرد مرگ را با چشمانش در ان لحظه دید ...
"آآآااااااااااااا"
فریاد او رون را وادار کرد سریع تر بدوعد
صدای فریاد او کل هاگوارتش را پر کرده بود
یکی از پروفسور ها(مک گونگال) که دنبال منبع صدا بود به سمت انها امد.
" دقیقا به چه جرعتی دارید_ سِر پاتر؟؟؟!"
( سِر:اقا ی)
رون از شدت ترس از دست دادن دوستانش میلرزید.. حتی برای خودش هم سوال بود که چرا نمیتواند دست از لرزیدن بردارد !
عرق سر و رویش را خیس کرده بود و چشم هایش از وحشت انگار از حدقه بیرون زده بود
" ه_هری خانم!!!! ما داشتیم گوبلینارو_بعد "
اما پروفسور مک گونگال اجازه ادامه دادن او نداد و سریع با استفاده از وردی پیشرفته تر از (وینگاردیوم له ویوسا) هری را معلق کرد و خود با سرعت یوزپلنگی به سمت درمانگاه رفت ( هری رو باخودش برد)
حتما برایتان جالب است که بدانید واکنش جادواموز های بیچاره چه بود
" اون پروفسور مک گونگال نیست؟؟؟؟"
" این دیگه چه سمیه امشب خابم نمیبره!!!"
یکی از دانش‌اموزان هافلپافی که درحال نوشیدن اب بود به قدری شکه شد که اب نه تنها از بینی اش بلکه از گوش هایش هم بیرون زد

و اینگونه بود که هری حتی قبل از درمان جزو سوژه های هاگوارتز شد
بگذریم...
هری از درد تار میدید.. با خود فکر کرد
" قراره بمیرم؟"
احساس کرد چیزی در وسط قفسه سینه اش اتش میگیرد
شاید عجیب باشد اما او حس میکرد سه‌انرژی در بدنش درحال جنگیدن هستند
یکی از انها از جای گاز ان گوبلین به وجود امده بود
دیگری که در گردنش مستقر بود اما اکنون مانند ابشار خنکی به پایین حمله ور شده بود
و دراخر‌..؟ نمیدانست دقیقا باید به چی تشبیهش کند ان انرژی باعث میشد بدنش اتیش بگیرد و حس کند گوشت بدنش درحال سوختن است
کمی دیدش واضح تر شد اما هنوز از درد ،درحال از بین رفتن بود
" پروفسور مک گونگال؛ چرا با این وضعیت_ سِر پاتررر؟؟؟؟؟؟؟"
( نویسنده:‌دژاویی مضحک...😂)
بنظر میومد واضح شدن دید هری انرژی زیادی از او گرفته بود
هری دیگر چیزی جز درد حس نمیکرد ، نمیشنید و نمیدید
انرژی ای که در وسط قفسه سینه اش بود به صورت غافل گیرانه ای گسترش پیدا کرد
هری احساس کرد هر سه انرژی باهم برخورد کردند
بار اول که انرژی مستقر در گردنش سقوط کرد فکر کرد ان درد با درد مرگ برابر است ،باید از عزراعیل معذرت خواهی میکرد !!
اگر دردی با مرگ برابر بود ان درد اکنونش بود
خون از دهان هری چکه میکرد ، از چشمانش مخلوط اشک و خون سرازیر بود و پوستش درحال شکاف برداشتن بود
انگار انرژی ها میخواستند بدن هری را که مانند قفسی برای انها بود تکه تکه کند و رها شوند
از هر‌برشی که پوستش بر میداشت خون میریخت
ناگهان نفس ها و ضربان قلب او قطع شد
هری مرد.

ادامه دارد؟

^^

gray snowTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon