p25

204 19 18
                                    

بقیه سال های هاگوارتز معمولی گذشت
جز آن که هری اعتمادش کم رنگ تر شده بود و این که او متوجه شد نواده اسلایترین او نبود .
مسخره بود در تمام مدت کسی به او اعتماد نداشت حتی خودش!! .... مثل گشتن در یک مه سنگین بود ... هرچه راه میرفت چیزی را نمیدید ...
زمانی که به نجات جینی ویزلی رفت متوجه شد ریدل همان ولدمورت لعنتی است..
جنگید و جنگید بدون هیچ امیدی جنگید...
شاید هم ارزو میکرد همان جا بمیرد ..
اما او نمیخواست بمیرد ...
همان موقع که متوجه زمان کمش شده بود ارزش زندگی کم خود شده بود .
میجنگید و میجنگید تمام مدت احساس میکرد در حال غرق شدن است...درد داشت قلبش یا جسمش؟ احساساتش مبهم شده بود .
ان مار بزرگ و سپید را شکست داد اما دیگر مسموم شده بود. نفس هایش سنگین تر شده بود .
صحنه بسیار زیبایی بود خون از موهای هری میچکید ، لبخندش پاک نمیشد ‌.
فقط اگر قلبش یکم کثیف تر بود...چرا خود را برای نجات فردی دیگر به کشتن داده بود؟
اهمیتی نداشت ... قرار بود بمیرد‌‌‌..صحنه ای برایش زنده شد ...دراکو ملفوی..
و به فکر کردن درمورد نگاه او پرداخت...تپش هایش که کم کم درحال ضعیف تر شدن بودن کمی جان گرفتند هری نمیدانست این چه احساسی است .
تا به حال احساسش نکرده بود ...
حس میکرد دلش قیلی ویلی میرود ناگهان یاد جمله ای از رمان رمانتیکی که یکی از دختر ها برای دوستش تعریف میکرد و او اتفاقی گوش کرده بود افتاد

" دیگر هیچکس و هیچکس برایم معنا نداشت فقط سیمای او برایم اهمیت داشت...هیچ کلمه ای جز زیبا تعریفش نمیکرد ، من در وصف او ناتوانم !شاید فقط کلمه ای باشد که احساسم را به او توصیف کند و ان عشق است"

"عشق.."

چهره هری درهم رفت و ققنوس با پر های افسانه ای اش به سوی او امد

.
.
.

سال دیگری درحال به پایان رسیدن بود .
هری درجواب هر دلم برات تنگ میشه چیزی میگفت تا طرف مقابلش احساس بدی پیدا نکند.
برای بعضی دلش تنگ میشد ، برای بعضی نه .
شاید حتی دلش برای کسی تنگ نمیشد و تنها هاگوارتز بود که برای او نبودش دردناک بود .
شب شد ... شب اخر بود‌..اخرین نفری بود که میخواست به خوابگاهش برود  ناگهان ملفوی دوان دوان از جلوی راهرو به سوی او امد.

" پاتح کارت دارم بیا دنبالم"

هری کمی گرمش شده بود و پروانه های دلش تکان تکان میخوردند برای همین حتی چیزی برای رد کردن جمله اش نگفت .
به دنبال او رفت .
درست بود که هردو کوچک بودند اما ملفوی چند سانت از هری قد بلند تر بود ... هری از بسیاری کوتاه تر بود ! دلش میخواست هرچه سریع تر قد بکشد .

" بدو دیگه اگه ارشد ها ببیننمون..."
" میدونم.."

هری کمی هیجان زده شده بود اگر ملفوی او را دوست داشت و میخواست به او اعتراف کند و غیره و غیره!!!
از هیجان بدنش خیلی میلرزید ..
داخل رمان عشق جادوگری که هرماینی هم میخواند به  شخصیت اصلی اینجوری اعتراف شده بود .
به برج نجوم رسیدند  .
دریکو نگذاشت هری نفسی بکشد .

gray snowTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon