p10

242 25 12
                                    

خب خب خب من زود پارت نوشتم چون واقعا واکنشاتون حیرت زدم کرد! خب از اینا بگذریم ی چند تا چیزو بگم
اول از همه باید اعتراف کنم که  این داستان جوریه که خودمم نمیتونم درکش کنم

تکه هایی از این داستان رو از خوابم پیدا کردم

من خیلی سعی میکنم زمان داستان رو تطابق با داستان j.k رولینگ بدم

اما چون تصمیم گرفته بودم این داستان رو مخالف میلم بنویسم یعنی چیز هایی بنویسم که گاهی مخالف ذهنمن
سخته ...
و اضافه کنم ژانر این داستان قراره بشدت عجیب بشه و احتمالا بعد از پایان این داستان همتون با اختلالات روانی اشنا بشین😂
پس اصلا ازم انتظار ی لاو استوری عشقولانه نداشته باشین 
من خیلی از کامنتاتون خوشال میشم پس بهم کامنت بدینننننن تو کل روزم خوشحال کننده ترین لحظه زمانیه که کامنتاتونو میبینم:))
ایش بسه دیگه بریم سراغ داستان
_________
هری باید دوباره به خانه دورسلی ها بر میگشت
،این باعث میشد عصبی و نگران شود،
در خود بیشتر جمع شد ..او باید برمیگشت پیش کسانی که ازش متنفر بودند
انها باعث میشدند احساس کند همه چیز یک دروغ بوده است برگردد
چرا همه شادی ها زود گذر بودند ؟
( چون که من لعنتی تورو ساختم😂)
با این حال او باید تحمل میکرد
زیرا پس از آن به خانه اش ... به هاگوارتز ‌... به مکانی که تمام سیاهی های قلبش را از بین میبرد برمیگشت
با قدم های شجاعانه به سمت قطار رفت بالاخره او یک گیریفیندوری بود ...
حتی اگر ذهنش بهم ریخته بود زمان متوقف نمیشد و او هم نمیتوانست فقط برای افکارش
یا یکی دو تا از زخم هایش متوقف شود
با اینکه فکر هایش به او اسیب میرساندن
هم نباید متوقف میشد زیرا او باید زندگی میکرد
و داستان زندگی اش را می نوشت
(ببخشیدا ولی کسی که داره مینویسه منم) در همین افکار بود که از کنار مالفوی جوان گذشت و به کوپه اش رسید
لبخندی زد .. شاید زندگی سخت بود اما زیبایی های خودش را داشت و او باید از انها مواظبت میکرد‌  اگر ولدمورت باری دیگر برمیگشت قطعا تمام انها را از او میگرفت
همانطور که پدر و مادرش را از او گرفت ...
" سلام بچها!"
اما خب نیازی نیست اکنون به اینجور چیز ها فکر کرد زیرا الان زمانش نرسیده..
( بله پس از الان لذت ببرین چون میخوام به طرز وحشتناکی داستان رو تغییر بدم)
" هی هری!!"
____
تابستانی از محدودیت

این  اولین باری نبود که
ورنون شوهر خاله رو اعصابش با او دعوا میکرد
هری پس از برگشتش متوجه شده بود که چقدر احمق بوده است
چگونه میتوانست افرادی را که از او سو استفاده میکردند دوست بدارد؟
_ توی این هفته سومین باره! اگه نمیتونی ساکتش کنی حق نداری اینجا نگهش داری!
هری سعی میکرد به او توضیح دهد که هدویگ بیچاره از ماندن در قفس خسته شده است اما مگر با کسانی که خشم جای عقلشان را گرفته است میتوان حرف زد؟
دادلی
پسر خاله چندش و اعصاب خورد کن او، اکنون داشت با اون چشمانش به او نگاه میکرد و از او ماهی تابه را میخواست
از زمانی که هری به هاگوارتز رفته بود انها به حساب ترس از او ارام تر میگرفتند
پس از ناهاری که چندان ناهار برای او حساب نمیشد به سمت اتاقش( که مثلا خیلی از مهربونیشون به هری دادن) رفت و مانند معمول خود را روی تختی که انها مثلا لطف کرده بودند و به او داده بودند انداخت
افکارش مانند طوفان در سرش میچرخید
دلش میخواست هرچه زودتر به هاگوارتز برگردد
دلش میخواست نامه های دوستانش را ببیند که به او تولدش را تبریک میگفتند نه این که در روز تولدش هم تنها باشد! برای او یک تبریک خشک و خالی هم رویایی بود..
البته! رویایی که به واقیت نمیپیوست
نمیداست چقدر گذشته است اما با صدای خاله بی چشم و رویش برای شام رفت .
تکه ای نان و پنیر سهم او بود ، او شکه نشد.‌.مگر چه انتظاری میتوانست داشته باشد؟ هری خیلی دلش برای خانه  تنگ شده بود... کی تابستان تمام میشد...
سریع اخرین لقمه را خورد و به سمت اتاقش رفت

در را که باز کرد با موجودی با پوستی پیر و چرکیده که گونی ای تنش بود مواجه شد
هری میخواست جیغ بکشد اما دهانش را سریع گرفت
سریع در را بست
با چشمانی لرزان و پر از ترس و هیجان به موجود نگاه کرد
_ اقا و خانم میسون خواهش میکنم اجازه بدین کتتونو اویزون کنم
هری پس از شنیدن این جمله فهمید به بد دردسری افتاده است زیرا نباید هیچ صدایی میداد اما اکنون یک عامل که میتوانست باعث خرابی همه چیز شود در اتاق او بود
موجود چنان تعظیمی کرد که بینی نوک تیزش به زمین خورد
" ا سلام..."
"هری پاتر ! دابی مدت هاست که میخواد با شما ملاقات کنه قربان... چه افتخار بزرگی ...
هری ارام ارام روی صندلی تحریرش رفت اه کوچکی کشید
"م..ممنونم ...اما تو کی هستی"
اگر این موجود از طرف ولدمورت بود هری قطعا باید برای دفاع از خود چوب دستی اش را در میورد
اما همین که بنظر میومد از دنیای جادوست او را خوشحال کرد زیرا که تمام مدت احساس میکرد همه چیز یک خواب است و عامل اصلی این افکار خانواده خاله اش بود
" من دابی هستم ، قربان . دابی ، دابی، جن خونگی."
هری عاح دیگری کشید و با دستانش چشمانش را مالید و جلوی دهنش را با یکی از دستانش گرفت زیرا باعث میشد کمی بیشتر ارامش داشته باشد هری سعی کرد کاملا معمولی و جوری حرف بزند که باعث نشود جن خونگی روبه رویش ناراحت شود اما اکنون او در دنیای جادویی نبود و ۲ خوانواده ماگل در طبقه پایین بودند  ، کافی بود تا کمی سر و صدا به گوش انها برسد ‌‌..
" راست میگی؟..من قصد هیچ جسارتی ندارم اما الان در موقیتی نیستم که از ملاقات با یک جن خونگی خوشحال بشم"
جن خانگی سرش را پایین انداخت و همین باعث شد هری از خودش ناراحت شود
" چیزه! فکر نکن از دیدنت ناراحتم!! نه! اما میخوام بدونم برای اینجا اومدنت دلیل خاصی داری..."
هری احساس میکرد این طولانی ترین جمله ای بود که از زمان برگشتش به زبان می اورد
زیرا خوانواده خاله اش قطعا از حضور هری خوشحال نبودند و بیشتر از ان از اینکه حضور هری بیشتر حس شود متنفر بودند برای همین هری بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد ... هری احساس میکرد اضافی است و میترسید واقعی نباشد .. درواقع چیزی جز هدویگ و خاطراتش از هاگوارتز باعث نمیشد او احساس واقعی بودن بکند
_ بله ،بله قربان ، دابی اومده این جا تا چیزی رو به شما بگه ... گفتنش خیلی سخته ، قربان ‌....دابی نمیدونه از کجا شروع کنه ...
__

gray snowTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon