p21

157 15 10
                                    

صدای دلنگ دلنگ بشقاب ها هم باعث بیرون امدن هری از هپروت نمیشد ،حتی با اینکه شام کریسمس بسیار دلپزیر و مجلل بود.
این چند وقت اتفاقات عجیبی افتاده بود که او برای دوستانش بازگو نمیکرد . همیشه و همیشه چیز هایی مانند این را به انها نمیگفت و این دلیل نگرانی بیشتر ان دو میشد .
باشد باشد! رون بیشتر گرفتار لمباندن غذا در دهانش بود

" هری..حالت خوبه؟"
"هری؟"
" اوه چیزه اره "
"امیدوارم چون امشب قراره اون معجون رو بخوریم.."
.....

دراکو در خواب عرق میکرد و تکان میخورد .
زیر لب ناله کرد

" ه..هری..."

قطره اشکی از گونه اش سر خورد . شاید بالای ۴ سال بود که او قطره ای اشک نریخته بود .
که ناگهان از جا برخواست و به نفس زدن افتاد . دست لرزانش را به سمت چشمان اشک بارانش برد .

" این ..چرا...این اشکه؟..."

و سریع پاکش کرد .
کمی به فکر فرو رفت ، چگونه لحظه ای دراز کشیدن به همچین خوابی نتیجه یافته بود؟
به اطرافش نگاه کرد
دوستانش باز هم اینجا نبودند . اصلا به انها میتوان گفت دوست؟ انها فقط برای منفعت خود باهم بودند .
و به دروغ از کلمات محبت امیز استفاده میکردند .
لباس هایش چروک شده بودند و این باعث سردرد او میشد پس باید از ان یکی فرمش استفاده میکرد  ‌.
یک لحظه از دیدن خود در اینه جا خورد کسی نباید او را به این شکل میدید. پس کمی منتظر ماند تا دیگر هیچ اشکی از چشمانش سر نخورد .
چرا گریه میکرد؟ نمیدانست چه احساسی دارد و نمیدانست چرا به خاطر ان کابوس اشک میریخت . درواقع نمیدانست چرا برای پاتر این کار را میکرد ‌.
......
هری چیزی از اتفاقات بعد مسابقه تا به امروز را به یاد نمی اورد برای همین کمی سردرد گرفته بود. از هرمیون و رون درمورد ان روز پرسیده بود و انها فقط یک جواب تکراری به او داده بودند

" هری حالت خوبه؟ میدونم رفتار بقیه یکم خصومتانه هست ولی همه اینا بخاطر اینه که اونا اشتباه فکر میکنن میدونی که‌..."

هری سریع سرش را از روی میز برداشت تا به او بگوید منظورش چیست که نگاهش به ملفوی افتاد.
چشمانش کمی پف کرده بود .
البته زیاد هم مشخص نبود.
امروز ملفوی اصلا شرارت امیز بنظر نمی امد انگار که او فقط یک کودک خواب الود باشد.
ملفوی ناگهان نگاهش را به سمت او چرخواند
او هم به هری خیره شد .
رون که سومین بشقاب دسر ویژه کریسمس را خورده بود متوجه شد هرمیون درحال علامت دادن به انها است .
چاره ای نبود باید دست از نگاه کردن به دریکو برمیداشت . نمیدانست چرا اما احساس میکرد کشش خاصی در نگاه او است انگار که‌ معتاد نگاه او شده است.

‌....

دریکو به سمت سالن اسلایترین قدم میداشت .
‌تصویری در ذهنش امد .
چشمان سبز هری که به او خیره شده بودند خیلی اشتیاق اور بودند و کاملا متفاوت در مقایسه با خواب او .
در خواب او ان چشمان درخشان ، خاموش بودند .
زندگی ای در چشمان هری نبود و او بی دلیل داشت فریاد میکشید و خون گریه میکرد .
در چشمانش تصویر کراب و گویل شکل گرفت .
سریع با حالت کشداری گفت :

_ چه عجب! بالاخره اومدین! از اون وقت تا حالا توی سرسرای بزرگ بودین؟حتما تا خرخره غذا خوردین! داشتم دنبالتون میگشتم.میخوام یچیز خنده دار نشونتون بدم

......
این اولین باری بود که هری وارد سالن اسلایترین میشد . انگار این قسمت از هاگوارتز مخصوص اشراف زادگان بود زیرا که همه چیز مجلل و بی نقص بود .
مالفوی به دو صندلی منبت کاری شده اشاره کرد

_ همین جا بشینین تا من برم و اون چیزی رو که بابام فرستاده بیارم

دقیقه ای بعد ملفوی با روزنامه ای در دست برگشت و شروع به مسخره کردن اقای ویزلی کرد .
چهره هری کمی گرفته شده بود گرچه منزجر کننده بود  باید خنده ای دروغین سر میداد تا لو نرود
اما برای رون اینگونه نبود ، او هرگز نمیتوانست همچین کاری کند و اگر سریع بهانه ای سرهم نمیکرد ممکن بود برایش بد شود .
هری به لب های دراکو که پشت سر هم کلماتی مثل گند زاده را میگفت نگاه کرد .
دراکو ناگهان ساکت شد و به اتش شومینه زل زد
هری همچنان به او نگاه میکرد
نمیدانست چرا اما احساس میکرد باید چیزی بگوید
" دریکو چرا امروز انقدر ساکتی "
دراکو سریع برگشت و اخمی کرد
" به تو چه "
و دوباره مشغول به توهین کردن بود ، شاید حرفی جز این ها نداشت

" پاتر مقدس، دوست گند زاده ها !! پاتر هم ازون هاییه که به اصالتش شک دارم"

_ ای کاش میدونستم نواده اسلایترین کیه اون وقت میتونستم کمکش کنم

هری سریع متوجه شد
دریکو نواده اسلایترین نبود ‌.
.
.

_ روز ولنتاین مبارک! اجازه بدین از چهل و شش نفری که تا حالا برام کارت فرستاده‌ان تشکر کنم!

روز چهاردهم فوریه بود .
هری رون درست و حسابی گوش نمیدادند رون به دلیل انزجار و هری به دلیل گیج و خواب الودی  تا اینکه کلمه ای از حرف های لاکهارت نظر انها را جلب کرد

_ معجون عشق

کمی بعد....

هری ، رون و هرمیون از سرسرای بزرگ بیرون می امدند که سر اولین کلاسشان بروند .
که‌......

.
.

انچه خواهید دید ( بیشتر انچه خواهید خوانده ولی خب دیگه)

دریکو لب هایش را لیسید و به هری نگاه کرد.....سلام هری پاتر! اسم من تام ریدله....اون ملفوی!!!...تو اینجا چیکار میکنی .... پاتر،اون بوی خوبی میده...

gray snowWhere stories live. Discover now