part 13

940 85 3
                                    


 
روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و به سرعت توی دستش که قطره قطره وارد رگاش میشد ، چشم دوخته بود .
همانطور که توی فکر لبای سونگمین بود ، پرده ها کنار رفتن و پسری که توی فکر بود وارد اتاق شد. 
با خجالت نگاه ازش گرفت و چیزی نیست. 
سونگمین گلوش رو صاف کرد و روی صندلی کنار تخت نشست و گفت : بهتری ؟
جونگین حرفی نزد و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد. 
سونگمین سرش رو پایین انداخت و گفت : بخاطر اون اتفاق چند ساعت قبل ببخشید .. نمیدونم چرا اینکار رو کردم. 
با این حرف سونگمین ، سرش رو بالا اورد و توی چشماش نگاه کرد. 
حقیقتش ناراحت شده بود .. دوست نداشت سونگمین بابت این موضوع ازش معذرت خواهی کنه چرا که این عذر خواهی یعنی پشیمون بودن. 
پوزخندی زد و گفت : مهم نیست ... اولی نبودی که بخاطر گرفتن اولین بوسه ام بخوام سرزنشت کنم. 
سرش رو بالا اورد و با اخمی غلیظ توی صورت جونگین نگاه کرد. 
دستاش رو به طور نامحسوسی مشت کرد و گفت : درسته حق با توعه. 
جونگین اوهومی گفت و نگاه از مرد رو به رو گرفت و به سرم داد. 
با اتمام رسیدن لب زد : میشه به پرستار بگی بیاد ؟
سونگمین نگاهش رو به سرم داد و از روی صندلی بلند شد و با فیسی پکر از اتاق خارج شد تا پرستار رو صدا بزنه. 
طولی نکشید که پرستار همراه با سونگمین وارد اتاق شدن. 
خیلی اروم انژیوکت رو از دست جونگین کشید و لب زد : لطفا پنبه رو فشار بده تا خونریزی نکنه. 
سری تکون داد و پنبه رو سفت گرفت و روی تخت نشست. 
پرستار قبل از خروج لب زد : الان ممکنه کمی ضعف داشته باشی .. یکم بشین تا یه وقت سرت گیج نره. 
بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد و به زمین خیره شد. 
سونگمین پرده ها رو کشید و گفت : این چه طرز رفتاره ؟ فقط سرتو تکون میدی ؟ زبونت فقط برای من درازه ؟
هوفی کشید و از تخت پایین اومد و خواست از اتاق خارج بشه که سرگیجه ی شدیدی گرفت و پاهاش سست شد. 

با دیدن حالت های پسر رو به روش ، با عجله دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت :
هی اروم باش .. بیا بشین اینجا تا من برم برات یه ابمیوه بخرم اوکی بشی. 
جونگین رو دوباره روی تخت نشوند و از اتاق خارج شد و به طرف بوفه رفت. 
ابمیوه ی البالویی خرید و با عجله به طرف اتاق رفت و وارد شد. 
با دیدن جونگین که چشم هاش رو بسته و سرش رو به دیوار تکیه داده بود ، لبخندی زد و توی دلش گفت : با چشم های بسته خیلی معصوم به نظر میرسه. 
ابمیوه رو از توی پلاستیک در اورد و نیش رو فرو کرد و به طرف جونگین گرفت و گفت :
بخور. 
اروم چشماش رو باز کرد و ابمیوه رو از دست پسر رو به روش گرفت و زیر لب تشکری کرد.  سری تکون داد و دوباره روی صندلی نشست و گفت : هر وقت بهتر شدی بگو تا بریم. 
برای هزارمین بار سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد. 
بعد از چیزی حدود ربع ساعت ، لب زد : بریم. 
سرش رو از توی موبایلش بیرون اورد و از روی صندلی بلند شد. 
پاکت خالی ابمیوه رو از دست های ظریف جونگین گرفت و توی سطل کنارش انداخت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : بریم. 
جونگین لب زد : میتونم راه برم. 
سونگمین برای عوض کردن این جو سنگین لب زد : اره دیدم چقدر میتونی.. 
و همین حرف کوتاه باعث شد لبخندی روی لبای قلوه ای جونگین شکل بگیره. 
نگاه ریزی به پسر توی بغلش انداخت و دوباره توی ذهنش گفت : چقدر لبخندش قشنگه ..
حس میکنم تا حالا این لبخند رو هیچ جا ندیدم. 
.
.
.
روی صندلی چرمی قرمز رنگش نشسته بود و از چپ به راست می چرخید و با موبایلش بازی میکرد. 
با نابود شدن کاراکترش ، لب زد : ای خاک توی سرت احمق .. بابا من اینهمه فشار دادم این دکمه رو .. اصلا برو گمشو بی لیاقت احمق. 
و با حرص موبایلش رو روی میز کوبید و اهَ بلندی گفت. 
همانطور که در حال حرص خوردن برای یه بازی بود ، صدای باز شدن در رو شنید .

بدون بالا اوردن سرش لب زد : این اتاق در دا... 
و با بالا اوردن سرش و دیدن چان ، لبخندی زد و یه دفعه 081 درجه چرخید : اوه .. سلام .. اینجا چیکار میکنی ؟
و از روی صندلی بلند شد و لبخند شیرینی زد. 
چان با دیدن این تغییر تحول ، لبخند مردونه ای زد و گفت : چی اینقدر عصبانیت کرده ؟
مینهو با خجالت خنده ی بلندی کرد و گفت : چی ؟ من که نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی ..
هیهیهیهیهی. 
چان به این خنده ی مصنوعی ، پوزخند زد و همانطور که به طرف صندلی میرفت تا روش بشینه لب زد : هومممم.. 
مینهو اهی کشید و دور از چشم چان ، با مشت زد توی سر خودش و گفت : خاک توی سرت مینهو. 
چان نگاه ریزی به مینهو انداخت و گفت : صدای افکارت زیادی بلنده. 
اب دهنش رو قورت داد و گفت : اوه بازم بلند فکر کردم ؟
چان اوهومی گفت و پای راستش رو روی پای چپش انداخت. 
مینهو خنده ی مصنوعی کرد و برای فرار از این موضوع لب زد : چیزی میخوری برات بیارم ؟ چان سری تکون داد و گفت : اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم. 
مینهو با خوشحالی روی دسته ی صندلی چان نشست و همانطور که به سینه اش دست میکشید لب زد : راجب چی ؟
چان یکی از ابرو هاش رو بالا داد و گفت : راجب فلیکس. 
با شنیدن اسم نامزد دوستش ، دستش رو اروم از روی سینه ی چان برداشت و اخم غلیظی کرد. 5 چان نگاهش رو به مینهو داد و با دیدن اخمش لب زد : اونطور که فکر میکنی نیست. 
11
از روی صندلی بلند شد و با صورتی اخمو به طرف میز خودش رفت و گفت : میشنوم. 
چان به لحن دستوری پسری که به تازگی داشت بهش علاقه مند میشد ، لبخندی زد و گفت :
میدونی که من و هیونجین توی یه شرکت کار می کنیم و من مسئول مالی اونجام. 
با حرص لب زد : ها چیه الان میخوای بری سمت فلیکس و کاری کنی عاشقت بشه. 
از این حرف واقعا خنده اش گرفته بود. 
جوری که مینهو با اون چهره ی جذاب غر میزد و حرص میخورد بی نهایت کیوت و قشنگ بود. 
از روی صندلی بلند شد و به طرف مینهو رفت. 
میز رو دور زد و پشتش قرار گرفت. 
مینهو با اخم سرش رو بالا اورد و به مرد رو به روش نگاه کرد و گفت : حرف بز....
و با قرار گرفتن یک دفعه ای لبای چان روی لباش
، هینی کشید و عقب رفت .
چان اروم چشماش رو باز کرد و به مینهو نگاه

کرد. 
مینهو با خجالت و البته خوشحالی فراوان دستاش رو روی لباش گذاشت و گفت : این چه کار جذابی بود ؟
به خاطر وجود دستاش روی دهنش ، اصلا متوجه حرفاش نشد .. پس با اخم لب زد : چی ؟ مینهو دوباره توی همان حالت لب زد : میگم این چه کار جذابی بود که کردی. 
و چان بازم متوجه نشد. 
اهی کشید و گفت : مینهو .. لطفا دستت رو از روی دهنت بردار و حرف بزن تا من فهمم چی داری میگی. 
اهانی گفت و دستاش رو از روی لبای قلوه ای و درشتش برداشت و گفت: میگم این چه کار جذابی بود که کردی جذاب لعنتی ؟
خنده ای کرد و گفت : بزار حرفمو بزنم بچه موضوع مهمیه. 
لبخندی شیرینی زد و زبونی به لباش زد و گفت :
بگو. 
چان یک دفعه جدی شد و گفت : من مدیر مالی شرکت هیونجینم و امروز که داشتم حساب هارو چک میکردم یه چیزی پیدا کردم. 
مینهو هم جدی شد و لب زد : چی ؟
چان ادامه داد : یک نفر به اسم لی چاندونگ ...
پول زیادی از شرکت قرض گرفته و قبل از پرداختش فوت شده .. تمام استعلاماتش رو امروز گرفت. 
انگار سیزده روز پیش خودکشی کرده بخاطر مرگ همسرش سر زایمان. 
مینهو با ناراحتی لب زد : پس تکلیف بچشون چی شد ؟
چان لبخندی زد و گفت : بهتره بگی تکلیف بچه هاشون چی شد ؟
با چشم های گرد شده و کیوتی که دل چان رو یک دفعه لرزوند لب زد : تلکیف بچه هاشون چی شد ؟ چان خیلی ناگهانی خم شد و بدون هیچ اراده ای
روی حرکاتش ، چونه ی مینهو رو گرفت و لب روی لباش گذاشت و با ولع لب پایینش رو مکید جدا شد. 
مینهو چشماش دو باز کرد و لب زد : امروز چیزی زدی؟
با اخم محوی کرد و گفت : نه چطور ؟ سری تکون داد و گفت : آخه این حرکات ازت بعیده .. تا دیروز چشم منم نداشتی ولی ال...
و با فهمیدن موضوعی لب زد : صبر کن ببینم ..
لی چاندونگ پدر فلیکسه ؟
چان با این تغییر بحث ، دوباره جدی شد و گفت :
درسته .. فلیکسه .. 
مینهو هینی کشید و گفت : وای خدایا چقدر سختی کشیده این بچه. 
چان سری تکون داد و گفت : درسته ولی بحث اصلی چیز دیگه ایه. 
مینهو با اشتیاق لب زد : چیه ؟
الان که لی چاندونگ و همسرش فوت شدن ، ما باید پول رو از کی بگیریم ؟ فلیکسم که میگید مفقود شده و هیچ اثری ازش نیست. 
در ضمن اصلا اگر فلیکس رو پیدا کردیم باید ازش پول رو بگیریم یا نه ؟ هر چی نباشه اون یه مدت پیش هیونجین بود و اونو نامزد خودش معرفی کرده .
مینهو خنده ای کرد و گفت : اون همین الانشم پیش هیونجینه. 
چان با چشم های گشاد شده لب زد : چی ؟ مینهو لب زد : بعد از گم شدنش اومد اینجا .. خیلی خسته و افسرده بود و پول خیلی زیادی میخواست .. من بهش گفتم سرویس بده ولی به جاش زنگ زدم هیونجین و اون اومد بردش .. نمیدونی چه صحنه ی عاشقانه ای بود. 
چان خنده ای کرد و گفت : خب خوشحالم ... پس اینو به هیونجین بگم یا نه ؟
مینهو کمی فکر کرد و گفت : اره باید بدونه شاید یجایی تونست از این موضوع استفاده کنه.. 
چان سری تکون داد و گفت : درسته . پس من میرم بهش زنگ بزنم. 
مینهو از روی صندلی بلند شد و هر دوتا دستاش رو روی میز کوبید و گفت : هی بنگ کریستوفر چانننننن. 
چان با لبخند برگشت و گفت : بله ؟
مینهو پوزخند عصبی زد و گفت : فقط واسه همین اومده بودی ؟
چان سری تکون داد و گفت : انتظار دیگه ای داری ؟
دندون هاش رو روی هم فشار داد و گفت : نه ..
پس زود تر برو امشب کار دارم. 
دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و بازش کرد. 
دلش از حرف مینهو گرفت. 
مدام توی این فکر بود که چرا وقتی اینهمه ادعای عاشقی داره بازم میره نیمه برهنه روی اون میله ها و جلوی اینهمه چشم هیز میرقصه. 
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست. 
مینهو با این شدت بسته شدن در ، توی جا پرید و گفت : یا مسیح .. چش شد ؟
.
.
.
.
با برخورد جسمی به کمرش ، آخی کشید و چشماش رو باز کرد. 
روی تخت نیم خیز شد و نگاهش رو به فلیکس که پا باز خوابیده بود داد و گفت : لعنتی چقدر بد خوابی آخه .
و دوباره سرش رو گذاشت روی بالشت تا بخوابه که صدای گریه ی هانا بلند شد. 
با خستگی اهی کشید و خواست از روی تخت بلند شه و اون کوچولو رو اروم کنه که فلیکس با عجله و هل شده روی تخت نشست و گفت : چیشده ؟
چیشده ؟
با عجله صورت فلیکس رو گرفت و گفت : نترس چیزی نیست .. هانا گرسنشه. 
نگاهش رو به خواهرش داد و با عجله از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد. 
هنوز پله های آخر رو طی نکرده بود که هلن به طرفش رفت و شیشه شیر رو به طرفش گرفت و گفت : بفرمایید .
فلیکس نفس نفس زنون راه رفته رو برگشت و وارد اتاق شد. 
با دیدن هیونجین که هانا رو روی دستاش بلند کرده بود و در حال قدم زدن توی اتاق بود ، با سرعت له طرفش رفت و شیشه رو توی دهن هانا فرو کرد و گفت : بیا. 
هیونجین لبخندی به فلیکس زد و شیشه رو گرفت و گفت : تو برو بخواب چشمات باز نمیشن. 
سری تکون داد و بدون ذره ای اهمیت ، به طرف تخت رفت و روش دراز کشید و چشماش رو بست تا بخوابه. 
هیونجین بی صدا اهی کشید و توی ذهنش گفت :
یعنی برگردوندنش کار درسته بوده؟
نگاهش رو به هانا کوچولوی توی بغلش داد و ناخود آگاه لبخندی زد و گفت : فکر کنم من هیچ وقت نتونم یه بچه از خودم داشته باشم. 
دوباره هوفی کشید و کاملا غیر ارادی به فلیکس نگاه کرد و فکری به ذهنش رسید. 
ولی با عجله سرش رو تکون داد و توی ذهنش گفت : این اوج بی شعوری هوانگ ... تو نمیتونی اینقدر وقیح باشی. 
همونطور که توی فکر بود ، شیشه شیر توی دستش تکون خورد. 
نگاهش رو به دهن هانا داد و شیشه رو از دهنش خارج کرد و به چشم های بسته و کیوتش نگاه کرد
.
شیشه شیر رو روی میز گذاشت و به طرف تختی که برای هانا انتقال داده بود رفت. 

دختر کوچولو رو روش گذاشت و قبل از جدایی بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و به طرف تخت خودش و فلیکس رفت. 
روی تخت نشست و به فلکیس نگاه کرد و مدام به اون چیزی که نباید فکر میکرد .
بعد از چند دقیقه خیره شدن به فلیکس ، اهی کشید و نگاهش رو گرفت تا بخوابه و طولی نکشید که با فکر توی ذهنش به خواب رفت. 
.
صبح روز بعد ، با صدای فلیکس از خواب بیدار شد. 
فلیکس با خوشحالی رو به روی هانا نشسته بود و درحال بازی کردن باهاش بود. 
هانا کوچولو دست و پاهاش رو توی هوا تکون میداد و باعث میشد فلیکس بیشتر قربون صدقه اش بره. 
روی تخت نشست و همانطور که دستش به چشماش میکشید لب زد : سلام. 
21
فلیکس لبخندی زد و گفت : اوه .. اجوشی بیدار شدی ؟
پوزخندی زد و گفت : اره عزیزم بیدار شدم. 
فلیکس ادامه داد : یعنی بخاطر صدای من بیدار شدی اجوشی ؟
سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت : نه عزیزم .. معلومه که نه عشقم. 
فلیکس لبخندش رو پهن تر کرد و گفت : خوشحالم اجوشی .. راستی اجوشی بریم صبحانه بخوریم اجوشی ؟ 
از روی تخت بلند شد و گفت : اره زندگیم .. چرا که نه .. بلند شو بریم. 
فلیکس خنده ی بلندی کرد تا حرصش رو نشون نده ولی زیاد موفق نشد. 
همزمان با هیونجین از روی تخت بلند شد و دستاش رو زیر بدن هانا فرو کرد و از روی تخت بلندش کرد و به طرف در اتاق رفت. 
در رو باز کرد و خطاب به هیونجین لب زد :
اجوشی ، من و هانا میریم تو زور بیا. 
و قبل از اینکه فرصتی به هیونجین برای حرف زدن بده ، از اتاق خارج شد و در رو بست. 
هیونجین لبخندی زد و سرش رو با تاسف تکون داد و به طرف مستر رفت. 
همانطور که داشت صورتش رو می شست ، دوباره توی فکر فرو رفت. 
) چرا آوردمش و باری روی دوش خودم گذاشتم
.. اگر عاشقم بشه چی ؟ من نمیتونم به چشم یه شریک زندگی ببینمش ... ولی من اولین بارش رو ازش گرفتم . اهههه .. باید چیکار کنم ؟ نمیدونم باید چیکار کنم .. اگر اجبار های مامان نبود من سمت این بچه نمی رفتم .. ولی اینطوری نمیشه باید یه فکری راجب این موضوع بکنم .. اونم تا قبل از دیر شدن همه چیز. (
..........................................................
های های. 
امیدوارم حالتون خوب باشه. 
یه اسپویل کنم ؟
میدونید که من همیشه یه فاز غم توی داستانام دارم و این کیوتی بیش از حد از من بعیده. 
اینم اسپویل.. 
از این لیکس کیوت فعلا لذت ببرید. 


start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now