[ جونگکوک اسب میشود🐎😂]

305 39 4
                                    

.
.
.

چشم هاش اشتباه میدیدن ؟ یا اون واقعا خودش بود؟

به سرعت از در پشتی عمارت خارج شد تا مادرش و آلیسا نبیننش و سریع به سمتش قدم برداشت و آروم غرید:

_سوجین! اینجا چه غلطی میکنی؟؟
رایحه تهیونگ به سرعت غلیظ و تلخ شده بود.

و باعث اخم کوچیکی از طرف سوجین شد

_تهیونگ لطفا رایحت رو کنترل کن من واسه گفتن چیزی اومدم پیشت!

_یالا بگو و گورت رو گم کن.

_باشه آروم باش... خب ببین پدرم ازم خواسته تا حداقل یک ماه دیگه باید با یه امگا که مقام داشته باشه ازدواج کنم و تو باید کمکم کنی.

_چی بلغور کردی الااانن؟ لعنتی الان منظورت اینه من بیام با توی چغندر ازدواج کنم؟؟

_یالا تهیونگ تو عاشقمی یادت نمیاد خودت اول ازم درخواست کردی و من رد کردم!

_به بهه چه پر افاده هم هستی ! پس من هم ردت میکنم سوجین برو مخ یه امگای دیگه رو بزن که واسه من دیگه دیره من کسه دیگه ای رو دارم( البته اونقدرام مطمئن نیستم که دارم....)

آخر جملش رو توی ذهنش کامل کرد....
و سوجین به محظ اینکه تهیونگ جوابش رو داد به زور سرش رو نزدیک گردن تهیونگ برد تا مارکش کنه و کارش تموم شه ....


و قهرمان بزرگ🪰🤲 ......

پسر عموی تهیونگ نامجون از کالاسکه پرید بیرون و با مشت زدن به صورت سوجین اون رو به عقب پرت کرد.

_عوضی به چه جرعتی نزدیک تهیونگ شدی!

_کیم... کیم نامجون؟؟ پسر عمو!

_اوه سلام تهیونگ آره خودمم .! پسر چقدر بزرگ شدی!

_تهیونگ منتظر باش دوباره بر میگردم!

سوجین گفت و مثل یه توله گرگ پا به فرار گذاشت...
نامجون با دیدن فرار پسر غرشی کرد تا سریع تر بره

_یا نامجون بیا بریم داخل بقیه از دیدنت خوشحال میشن!

_باشه بریم...

هر دو وارد عمارت شدن ... آلیسا و مادرش با دیدن تهیونگ با یه پسر دیگه از جا بلند شدن تا ببینن چه خبره...

_سلام خانم کیم من نامجون هستم کیم نامجون!

_اوو خدای من نامجون آخرین باری که دیده بودمت فقط ۱۴ سالت بود!

_بله درسته ! ناتیلا و عموی عزیزم کجان؟

_آاا اونا کار داشتن و خیلی وقته رفتن حتما برای ناهار میان خونه! تو میمونی دیگه نه؟ اتاق اضافه هم داریم!

_بله ممنون.

_راستی نامجون ... میشه هیونگ صدات بزنم؟

_اوو آره خیلی هم خوشحال میشم..!

my little fox Where stories live. Discover now