صبح شده ولی چرا همش مثل صگ خوابم میاد .....
این حرفیه که تهیونگ صبح روز مراسم تاجگذاری با خودش گفت!
.
.بلاخره خودشو از تختش وپتوش کند و بلند شد .... تا اینکه خواست در اتاقش رو باز کنه .... سر و کله آلیسا پیدا شد که یک کوله بار وسایل با خودش آورده بود وبه نظر میرسید که همشون چیزی جز لباس و زرق و برقیجات نباشن...
_یوهوووو هیونگییی من اومدممم!
_ممم.....خوش اومدی.
_وایسا.... تو چرا اصلا ذوقی واسه امشب نداری هاا؟
_هوم...! نمیدونم... آخه میدونی ... آمم.....
_خب بنال دیگه!
_باشه ... خببب.... امشب من باید با شاهزاده قبل شاه شدنش نمایش اجرا کنم...._خب چه نمایشی؟؟
_رقص نمایشین.... با خود شاهزاده....
_آممم منظورت خوده خوده خودههههه شاهزادست؟
_آره....
_وایییی خوش به حالت پسر موقیت خوبی واسه زدن مخش پیدا میکنی هااا!
_برو بابا حوصله داریا آلیسا!
_ایی بابا حالا ولش کن برو آماده شو که باید برات لباس مناسب انتخاب کنیم.......یوهوووووو!
((آلیسا غرق شادی و تهیونگ غرق خواب))
.
.
.
((راستی بچه ها اگه تهیونگ شیطون رو میخواین
باید صبر کنین ! چون قراره کلی تغییر کنه🪰🔥))
.
._آااای.... خیلی سفتش کردی....
_هیس سکوت کن بزار کارم رو بکنم.
_آلیسا بیشتر از این دیگه نمیتونم لباس هایی که انتخاب کردی رو امتحان کنم... !!
_باشه این دیگه آخریشه... حیحی!
تهیونگ در حالی که داشت برای پوشیدن بلوز کرم رنگ با گلدوزی های سفید و سبز تلاش میکرد گفت:
_بنظرت شاهزاده چه شکلیه؟زیباست؟
_خب معلومه ...! کسایی که دیدنش میگن که خیلی خوشتیپه ... جذابه ... و...سسکیه !
_اوهوم....
_ولی شنیدم که میگن خیلی با افراد سرد رفتار میکنه.
_آوو... اوهوم
_فعلا که همینارو میدونم ... ولی امشب قراره کلی درموردش بدونم حیحی!
.
.
.
.
.
تقریبا شش ساعت بعد به وقت مهمونی=
.
_واییی تهیونگ هیونگ عجله کنننن یالااا دیرمون شد!_باشه باشه آلیسا تو برو سوار سو منم دارم میام!
_باشه!
تهیونگ هم بلافاصله بعد آلیسا سوار کالسکه شد .. و با حرص گفت
_آییی اگه خراب کنم چییی! آه اصلا شاهزاده بلده برقصه!؟
_ای بابااا هیونگ ولش کن کل مدت رو که بیخیال بودی بنابراین الان هم بیخیالش.
.
.
.وقتی که به جلوی عمارت بزرگ رسیدن هردو از کالاسکه اومدن پایین ...
نگهبان های جلوی عمارت تعظیمی به اونا کردن
تهیونگ و آلیسا از مادر و خواهر تهیونگ دیر تر حرکت کرده بودن که همش بخاطر نق نق کردن های تهیونگ بخاطر شلوار تنگش بود که در نهایت باهاش کنار اومده بود ... و حالا جلوی در امارت ایستاده بودن._نفس عمیق بکش هیونگ نفس عمیییققققق!..
_آره آلیسا تو بهتره نفس عمیق بکشی ممکنه اونجا با دیدین الیجناب سسکیت غش کنی😂
آلیسا هم در جواب یک نیشخند گنده تحویل تهیونگ داد که باعث شد لبخند دندون نمایی روی صورت تهیونگ بشینه.
بلافاصله در های امارت باز شدن و هر دو وارد تالار باشکوه قصر شدن که با لوستر های بزرگ و زیبایی که از سقفش آویزون بودن نورانی شده بود ... و سالن نسبتا پر شده از امگا ها و آلفا های جوان که همه به دیدن شاهزاده اومده بودن شده بود.
و رایحه های تند ،تیز و
حتی شیرین به مشام میرسیدن...بعد از چند ثانیه زل زدن به نمای تالار بلاخره تصمیم گرفتن که به گوشه ای پناه ببرن که شاید آلیسا شاهزاده رو ببینه و تهیونگ مادر و خواهرش رو پیدا کنه.
تا به حرکت در اومدن صدای نواختن پیانو متوقف شد و فقط صدای پیاده شدن کسی از روی پله های بزرگ تالار به سمت جمعیت به جوش رسید و تهیونگ متحیر به مردی که بهشون نزدیک و نزدیک تر میشد نگاه کرد که یهو آلیسا دست هاش رو گرفت و اون رو به گوشه ای کشوند.
_هیونگ حواست کجاست باید راه رو برای شاهزاده باز کنیم._اوه... آره ببخشید یه لحظه گیج شدم...
_آااا .... حالا فهمیدم! بلاخره متوجه زیبایی شاهزاده شدی!
_خب ... نمیدونم
_زر نزن باباا معلومه...
_باشه باشه .... حالا برو کنار میخوام ببینمش
آلیسا آروم با خودش زمزمه کرد( آهاا بلاخره عقلت سرجاش اومد😂❤️)
جونگکوک قدم هاش رو به سمت وسط سالن برمیداشت و تهیونگ فقط نظاره گر منظره زیبای مقابلش بود...
تا اینکه شاهزاده در حالی که لبخند ملیح و جذابی روی صورتش داره مسیرش رو کج میکنه و به سمت تهیونگ قدم هاش رو برمیداره و وقتی که کمتر از سی سانت با تهیونگ فاصله گرفت :
_افتخار رقص با شاهزاده سرزمینت رو بهم میدی کیم تهیونگ؟
.
.
.
.
___________________________________سلااااامممم هویچ دوست های مننن🥺🥕
خب خببب جای خوبی تموم کردم نه؟😂🍨
آه ته ته عزیزم غش کرد که!😌
.
.
منتظر پارت بعدی باشیننن!
ای که شستت میرسد ووتی بده 😉🥕
CZYTASZ
my little fox
Fanfictionنام:((روباه کوچولوی من)) داستان ازونجایی شروع میشه که شاهزاده برای اولین بار امگای شیطون و سر به هوا یعنی تهیونگ رو میبینه! و به طور کاملا تصادفی!!((کلیشه ای)) شاهزاده داستان ما متوجه چیز عجیبی میشه و احساساتی که تا به کنون حسشون نکرده بود!??✨ ...