از اعتراف علاقه اش به تهیونگ یک روز می گذشت
و توی این مدت مشغول کارهای قصر بود ولی با این حال دلش برای هویج کُشندنش تنگ شده بود.
_هویچ کشنده من؟!...گفت و توی ذهنش با خودش کلنجار رفت که باید یه لقب بهتری پیدا کنه و...
با باز شدن یهویی در از افکارش بیرون اومد
_جونگکوک!! همین الان باید با هم صحبت کنیم!پدرش که به تازگی از سفر بازنشستگیش اومده بود ولی جونگکوک از وقتی که اومده بود حتی وقت دیدنش رو هم پیدا نکرده بود ، الان با ورود سراسیمه و به نظر سرحال و خوشحال پدرش کمی کمرش رو راست کرد و بعد سلام دادن باشه ای گفت و پدرش با نشستن روی مبل مقابلش شروع به شرح موضوعی که اون رو به این حال انداخته بود کرد...
.
.
._یااااا....! کیم تهیونگ همین الان جوابمو بدهههه!
ناتیلا بلند گفت و با نفس زدن های نامرتب به برادر کوچیک کرمکیش چشم غره رفت.
_آروم باش بابا!... چشمات دارن از حدقه در میان.
در ریلکس ترین حالت گفت و پلک هاش رو سریع چند بار باز و بسته کرد و در عین حال نیشخند سگی به خودش گرفت و ادامه داد:
_به هر حال ازینکه همش روی مبل کز کرده بود و با پاهاش رژه میرفت خسته شدم واسه همون گفتم که کمی کرم ریختن که اشکالی نداره؟ هووم مگه نه؟!و سریع با دیدن خشم روز افزون خواهرش از جاش بلند شد و به پشت همون مبل پناه برد و ادامه داد:
_تازه اعلاوه بر اون بهش گفتم که ازش خیلی بدت میاد!! یاه یاااه!..
با ادا و شکلک های مختلف جملشو تکمیل کرد و این کارش موجی از عصبانیت رو به ناتیلا منتقل کرد.
_فاتحه ات رو بخون که امشب لالا میکنی تو لالاااااااااآخر جملشو داد زدو با آویز لباسی که دستش بود سمتش دوید و مثل تام و جری دنبال موجود روانی پشت مبل افتاد و تهیونگ با فریاد فرا بنفش خواهرش از جا پرید و سمت آشپزخونه دوید و باعبور از میون آشپز هایی که مشغول پخت و پز بودن و از فضای شلوغ آشپز خونه زد بیرون و به سمت در بزرگ عمارت پرواز کرد.
بادیدن ناتیلا که تازه از آشپز خونه اومده بیرون و نفس نفس میزنه سریع سمت کالاسکه رفت و خودش رو داخلش پرت کرد و از راننده خواست که سریعتر حرکت کنه.روی صندلی کالاسکه دراز کشید و نفس زدنش رو منظم تر کرد.
_دختره دیوونه! که چی؟به هر حال دوستش داشت رو مخم میرفت با لاس زدناش! آیشش.....اَه اَه....سرشو تکون داد و سعی کرد کمی چرت بزنه تا به مقصد برسه.
.
.
.با حس گرمای دستی رو گونه اش از جا پرید و هینی کشید ولی با دیدن جونگکوک که داخل کالاسکه کنارش نشسته چشماش در حد امکان گشاد شد.
_یا جونگکوک ترسوندی منو ! ولی .... اینجا چیکار میکنی؟!
حرفشو سریع زد و به آلفایی که با لبخند بهش نگاه میکرد چشم دوخت.
بی خبر از شیرینی قندی که توی دل جونگکوک آب میشد!_آاا...
کمی پشت گردنشو خاروند و ادامه داد:_خب کاری باهات داشتم و هیج جاهم پیدات نکردم و وقتی هم که رفتم عمارتتون گفتن که با کالاسکه رفتی....
گفت و نگاهشو به پاهای خودش دوخت.
_دلم برات تنگ شده بود...تهیونگ با شنیدن حرف آلفای گنده کنارش که همچنین حرفی میزد که از قضا شاه هم بود زد زیر خنده.
_همین؟...خب منم دلم برات تنگ شده بود.
و در یه حرکتی سریع صورت جونگکوک رو سمت خودش چرخوند و بوسه کوچیکی روی گونه های تپل جونگکوک گذاشت و سرشو عقب کشید.
ولی جونگکوک به همین راضی بود؟ خب البته که نه.تهیونگ رو سریع با گرفتن دو طرف کمرش روی پاهاش نشوند و سرشو داخل گردنش برد و زیر گوشش آروم گفت:
_کیم... خبر داری منو با این کارهات دیوونه میکنی؟!
... خبر داری با قلبم چیکار کردی؟بوسه ای روی گردن خوش تراش تهیونگ گذاشت و عمیق رایحه هویجیش رو وارد ریه اش کرد.
تهیونگ با لب هایی که کش اومده بود و صورتی که گل انداخته بود و چشماش که پشت اون چتری های بلندش پنهون بود لب زد:_ خودتم خبر داری که الان دلم..... میخواد.... که تو... منو....
_تو رو چی؟ روباه هویجی من؟
تهیونگ کمی سرش رو عقب برد و لبش رو جلو داد و غنچه کرد.
_اوم!_آها پس که اینطور!
خنده ای سر داد و دستاش رو قاب صورت امگای کیوتش کرد و تهیونگ هم دستاش رو دور گردن جونگکوک انداخت و اون هم آروم بوسه عمیقی رو بینشون شروع کرد.
اما بوسهشون با به یاد آوردن جونگکوک که قرار بود چیزی به تهیونگ بگه قطع شد و جونگکوک لبخندی زد و به موهای تهیونگ خیره شد و با کشیدن دستی میونشون و به هم ریختنشون که صدای اعتراض تهیونگ رو در آورده بود گفت:
_دیگه دیر وقته روباه کوچولو ... امروز میخواستم بهت بگم که من باید برای چهار روز به یه سفر کاری مهم برم به ساحل اون چائه و تو هم به عنوان همراه و البتهه! امگای زیبای من بیای !
.
.
._____________________________~~~
هشتصد کلمه تقدیم نگاه تشنه شما 🤧🍓
امروز حرف خاصی ندارم فقط میخواستم بگم که...
امیدوارم روز خوبی داشته باشین 🐣❤️ووت پلیز 👇🏻✨
YOU ARE READING
my little fox
Fanfictionنام:((روباه کوچولوی من)) داستان ازونجایی شروع میشه که شاهزاده برای اولین بار امگای شیطون و سر به هوا یعنی تهیونگ رو میبینه! و به طور کاملا تصادفی!!((کلیشه ای)) شاهزاده داستان ما متوجه چیز عجیبی میشه و احساساتی که تا به کنون حسشون نکرده بود!??✨ ...