[نیشخند سگی🪰❤️‍🔥]

266 31 25
                                    

از اعتراف علاقه اش به تهیونگ یک روز می گذشت
و توی این مدت مشغول کارهای قصر بود ولی با این حال دلش برای هویج کُشندنش تنگ شده بود.
_هویچ کشنده من؟!...

گفت و توی ذهنش با خودش کلنجار رفت که باید یه لقب بهتری پیدا کنه و...

با باز شدن یهویی در از افکارش بیرون اومد
_جونگکوک!! همین الان باید با هم صحبت کنیم!

پدرش که به تازگی از سفر بازنشستگیش اومده بود ولی جونگکوک از وقتی که اومده بود حتی وقت دیدنش رو هم پیدا نکرده بود ، الان با ورود سراسیمه و به نظر سرحال و خوشحال پدرش کمی کمرش رو راست کرد و بعد سلام دادن باشه ای گفت و پدرش با نشستن روی مبل مقابلش شروع به شرح موضوعی که اون رو به این حال انداخته بود کرد...

.
.
.

_یااااا....! کیم تهیونگ همین الان جوابمو بدهههه!

ناتیلا بلند گفت و با نفس زدن های نامرتب به برادر کوچیک کرمکیش چشم غره رفت.

_آروم باش بابا!... چشمات دارن از حدقه در میان.

در ریلکس ترین حالت گفت و پلک هاش رو سریع چند بار باز و بسته کرد و در عین حال نیشخند سگی به خودش گرفت و ادامه داد:
_به هر حال ازینکه همش روی مبل کز کرده بود و با پاهاش رژه میرفت خسته شدم واسه همون گفتم که کمی کرم ریختن که اشکالی نداره؟ هووم مگه نه؟!

و سریع با دیدن خشم روز افزون خواهرش از جاش بلند شد و به پشت همون مبل پناه برد و ادامه داد:

_تازه اعلاوه بر اون بهش گفتم که ازش خیلی بدت میاد!! یاه یاااه!..

با ادا و شکلک های مختلف جملشو تکمیل کرد و این کارش موجی از عصبانیت رو به ناتیلا منتقل کرد.
_فاتحه ات رو بخون که امشب لالا میکنی تو لالااااااااا

آخر جملشو داد زدو با آویز لباسی که دستش بود سمتش دوید و مثل تام و جری دنبال موجود روانی پشت مبل افتاد و تهیونگ با فریاد فرا بنفش خواهرش از جا پرید و سمت آشپزخونه دوید و باعبور از میون آشپز هایی که مشغول پخت و پز بودن و از فضای شلوغ آشپز خونه زد بیرون و به سمت در بزرگ عمارت پرواز کرد.
بادیدن ناتیلا که تازه از آشپز خونه اومده بیرون و نفس نفس میزنه سریع سمت کالاسکه رفت و خودش رو داخلش پرت کرد و از راننده خواست که سریعتر حرکت کنه.

روی صندلی کالاسکه دراز کشید و نفس زدنش رو منظم تر کرد.
_دختره دیوونه! که چی؟به هر حال دوستش داشت رو مخم میرفت با لاس زدناش! آیشش.....اَه اَه....

سرشو تکون داد و سعی کرد کمی چرت بزنه تا به مقصد برسه.

.
.
.

با حس گرمای دستی رو گونه اش از جا پرید و هینی کشید ولی با دیدن جونگکوک که داخل کالاسکه کنارش نشسته چشماش در حد امکان گشاد شد.

_یا جونگکوک ترسوندی منو ! ولی .... اینجا چیکار میکنی؟!

حرفشو سریع زد و به آلفایی که با لبخند بهش نگاه میکرد چشم دوخت.
بی خبر از شیرینی قندی که توی دل جونگکوک آب میشد!

_آاا...
کمی پشت گردنشو خاروند و ادامه داد:

_خب کاری باهات داشتم و هیج جاهم پیدات نکردم و وقتی هم که رفتم عمارتتون گفتن که با کالاسکه رفتی....

گفت و نگاهشو به پاهای خودش دوخت.
_دلم برات تنگ شده بود...

تهیونگ با شنیدن حرف آلفای گنده کنارش که همچنین حرفی میزد که از قضا شاه هم بود زد زیر خنده.

_همین؟...خب منم دلم برات تنگ شده بود.

و در یه حرکتی سریع صورت جونگکوک رو سمت خودش چرخوند و بوسه کوچیکی روی گونه های تپل جونگکوک گذاشت و سرشو عقب کشید.
ولی جونگکوک به همین راضی بود؟ خب البته که نه.

تهیونگ رو سریع با گرفتن دو طرف کمرش روی پاهاش نشوند و سرشو داخل گردنش برد و زیر گوشش آروم گفت:
_کیم... خبر داری منو با این کارهات دیوونه میکنی؟!
... خبر داری با قلبم چیکار کردی؟

بوسه ای روی گردن خوش تراش تهیونگ گذاشت و عمیق رایحه هویجیش رو وارد ریه اش کرد.
تهیونگ با لب هایی که کش اومده بود و صورتی که گل انداخته بود و چشماش که پشت اون چتری های بلندش پنهون بود لب زد:

_ خودتم خبر داری که الان دلم..... میخواد.... که تو... منو....

_تو رو چی؟ روباه هویجی من؟

تهیونگ کمی سرش‌ رو عقب برد و لبش رو جلو داد و غنچه کرد.
_اوم!

_آها پس که اینطور!

خنده ای سر داد و دستاش رو قاب صورت امگای کیوتش کرد و تهیونگ هم دستاش رو دور گردن جونگکوک انداخت و اون هم آروم بوسه عمیقی رو بینشون شروع کرد.

اما بوسهشون با به یاد آوردن جونگکوک که قرار بود چیزی به تهیونگ بگه قطع شد و جونگکوک لبخندی زد و به موهای تهیونگ خیره شد و با کشیدن دستی میونشون و به هم ریختنشون که صدای اعتراض تهیونگ رو در آورده بود گفت:

_دیگه دیر وقته روباه کوچولو ... امروز میخواستم بهت بگم که من باید برای چهار روز به یه سفر کاری مهم برم به ساحل اون چائه و تو هم به عنوان همراه و البتهه! امگای زیبای من بیای !

.
.
.

_____________________________~~~

هشتصد کلمه تقدیم نگاه تشنه شما 🤧🍓

امروز حرف خاصی ندارم فقط میخواستم بگم که...
امیدوارم روز خوبی داشته باشین 🐣❤️

ووت پلیز 👇🏻✨

my little fox Where stories live. Discover now