مگه میتونست بخوابه؟؟...
میتونست؟
خنده ای به بیچارگی قلب بی جنبش کرد...
بلاخره چشماشو بست چون تصمیمش رو گرفته بود..
.
.آروم قدم آخر رو تا در برداشت و نفسش رو لرزون بیرون فرستاد نمیدونست این اضطراب و استرس لعنتیش از کجا پیدا شد ولی به هر حال بعد تقه ای که به در زد با شنیدن صداش وارد اتاق شد ... روی مبلی که جونگکوک بهش اشاره کرد نشست و چشمهاش رو منتظر بهش دوخت...
جونگکوک کمی مکث کرد و چشماشو از برگه مقابلش برداشت و بلاخره چشمای تهیونگ رو که با درموندگی بهش چشم دوخته بود دید ...
مگه خبری از غوقای دلش هم داشت؟ همم؟؟_تهیونگ از تصمیمت مطمئنی؟
_بله عالیجناب.
_خب... پس میتونی برنامه هام رو از همراه قبلیم بگیری بیرون منتظرته.
_بله ... ممنون.
تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت در قدم برداشت تا ازون مکان کاملا غرق سکوت خارج بشه ولی صدای آرومی به گوشش رسید که اونو وادار به ایستادن میکرد.
_ت... تهیونگ؟
عا عا... نه پشتت رو نگاه نکن ...... هیچ صدایی نشنیدی........
توی ذهنش تکرار کرد و سریع از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست!برنامه های جونگکوک رو برای آخرین بار چک کرد و با دیدن قرار ملاقات جونگکوک با یکی از وزیر های کشور که فردا صبح زود بود زیر لبی غر زد ...
_ واقعا لازم بود اینقد برنامه داشته باشی.؟!
.
.
.دیگه وقتش بود ... وقت ملاقات
به آدرسی که نوشته شده بود رفت ... ولی با دیدین جونگکوک که تنها داخل باغ قدیمی پشت قصر ایستاده.قدمی نزدیک شد و گفت:
_عالیجناب! وزیر هنوز نیومدن؟جونگکوک آروم سرشو سمت تهیونگ چرخوند و چند قدم سمتش برداشت... جوری که فقط کمتر از یک متر با هم فاصله داشتن.
لب های چفت شدش رو بلاخره باز کرد و گفت:_... کیم تهیونگ ... اگه یه چیز مهمی ازت درخواست کنم جوابت مثبته؟
حرفشو زدو چشماش رو به چشمای خمار شده امگا که حالت بیچهاره ای به خودش گرفته بود دوخت که باعثش نسیم سرد صبگاهی بود و بلافاصله سرشو پایین انداخت تا خنده ریزش رو نبینه!...
_منظورتون چیه عالیجناب؟
با صدای خش دار و درمونده گفت و سرفه کوچولویی بخاطر خشکی گلوش کرد._من ... م... ن ...من
((اوهوم میدونم اصلا به یه عالیجناب با وقاری مثل جونگکوک نمیخوره که تته پته کنه😞... ولی خب بیا ببینیم چی میخواد بگه این زبون بسته😶🌫️🤣))چشماش رو محکم بست و تن صداش رو بلند کرد:
_... من عاشقت شدم هویج!جوری محکم گفت که انگار میخواست حقش رو از کسی بگیره
خب دیگه ... تهیونگ اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت ... در حد امکان چشماش رو گشاد کرد و گفت:
_بله؟؟_من نیازمند رایحه هویجیت... لبخندهای مستطیلیت .... کهکشان چشم هات ... همه چیزت شدم ... می... میتونم خرگوش گندت باشم؟؟
با مکث زیادی کلمه به کلمه رو به زبون آورد و در طی حرکتی فاصلشون رو به چند سانت رسوند و آروم دستش رو دور کمر تهیونگ که زیر ژاکت پشمیمش پنهون شده بود گذاشت و زمزمه کرد..
_میتونم؟
پنج ثانیه گذشت و تهیونگ حس کرد قلبش جایی کنار گوشش میزنه و حس گرمای هجوم خون به صورتش عجیب بود و به وضوح میتونست گل انداختن لپ هاش رو حس کنه ....
ولی در حرکتی دستاش رو دور گردن آلفای مقابلش انداخت و با تمام وجودش لب هاش روی لب های تشنه جونگکوک کوبوند ودو ثانیه طول کشید و بوسه رو قطع کرد....با دیدن چهره شوکه جونگکوک محکم زد زیر خنده و متقابلا جونگکوک هم لبخند دندونی و کیوتی به صورتش بخشید که کاملا اون رو شبیه به یه خرگوش کیوت میکرد!
تهیونگ با حس سبکی که بهش دست داد ... دستاش رو محکم قاب صورت جونگکوک کرد و اون لپ های تو پر رو توی هم فشار داد و جونگکوک خرگوش تبدیل به ماهی شد و گفت:_خرگوش گنده من! سارانگه یووووووو!!
آخر جملشو فریاد زد و دوباره شلخته شروع به بوسیدن جونگکوک کرد و جونگکوک هم به همکاری تهیونگ متقابلا به لب هاش تکونی داد و حلقه دستاش دور کمر تهیونگ رو تنگ تر کرد.
.
.
._________________________________~~~
سارانگه یوووووو 🤣
خب خب... میدونم بچه ها اولش خیلی سرد شروع شد
و بسیاررر داغ تموم شد🪰❤️ پارت های بعدی قراره بترکونیم ولی همیشه یادتون باشه! لِوانا ازونجایی که کرم داره نمیزاره آب زلال از گلوتون رد شه 👀🐑😂✨بوسه بلوتوثی برای شما😌🍷
ستاره این پایین رو بی زحمت بمال 😚🌟
YOU ARE READING
my little fox
Fanfictionنام:((روباه کوچولوی من)) داستان ازونجایی شروع میشه که شاهزاده برای اولین بار امگای شیطون و سر به هوا یعنی تهیونگ رو میبینه! و به طور کاملا تصادفی!!((کلیشه ای)) شاهزاده داستان ما متوجه چیز عجیبی میشه و احساساتی که تا به کنون حسشون نکرده بود!??✨ ...