part 15

844 78 3
                                    


 
با خستگی و بدنی خیس از عرق ، وارد اتاقش شد و در رو محکم بست و قفل کرد. 
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و برای یه لحظه یاد خواهرش افتاد. 
بهش قول داده بود زود بره خونه ولی بازم دیر کرده بود. 
هوفی کشید و ماسک روی صورتش رو برداشت و به طرف رختکن رفت. 
شلوار لی مشکی جذب و پیراهن هم رنگ شلوارش ، پوشید و کت چرم و کوتاهی روی پیراهنش انداخت و بعد از پوشیدن بوت های مشکی رنگش ، موبایلش رو از روی میز برداشت و از در مخفی خارج شد. 
به محض رسیدن به پارکینگ موبایلش به صدا در اومد. 
با دیدن شماره ی خونه اش ، نقاب یخ و سرد روی صورتش رو از بین برد و با لبخند ایکون سبز رو زد : جونم ؟
هانا با دلخوری گفت : اوپا تو بازم داری دیر میای خونه. 
لبخند شیرینی زد و گفت : توی راهم عزیزدلم.. 
هانا هیشی گفت و لب زد : ولی من قهرم. 
خنده ی ریزی کرد و گفت : چی باید برای عشقم بخرم تا دوباره با اوپا اشتی کنه ؟
هانا ابرویی بالا داد و با لحن ناز و لوسی گفت :
بستنی و همبر میخوام .. اینا رو بخر شاید وقتی سیر شدم اشتی کردم. 
با عشق لب زد : هر چی شما بگید لی هانا شی. 
هانا خنده ی ریزی کرد و گفت : زود بیا اوپا ..
دلم برات تنگ شده .. 
سری تکون داد و توی ماشین نشست و گفت :
باشه عزیزم توی راهم .. دوستت دارم. 
هانا هم متقابلا لب زد : منم دوستت دارم .
و تماس رو پایان داد. 
به محض قطع شدن تماس ، موبایلش رو روی صندلی کنارش پرت کرد و با چشم های وحشی و کشیده اش به رو به رو زل زد و گفت : امیدوارم از این نتیجه نترکی هوانگ هیونجین. 
و پوزخندی از تصور چهره ی عصبی هیونجین زد و ماشین رو روشن کرد و راه انداخت. 
درسته .. لی فلیکس این خنده های کیوت رو فقط برای هانا داشت و هیچ کس دیگه ای نمیتونست طعم این خنده های شیرین رو بچشه. 
توی کوتاه ترین زمان همبر و بستنی رو خرید و به طرف پنت هاوسش حرکت کرد. 
همانطور که با ارامش میروند ، یک دفعه یک ماشین جلوش پیچید. 
با ترس یهویی که بهش وارد شده بود ، فرمون رو تاب داد و پاش رو روی ترمز گذاشت ولی اون ماشین محکم زد به در سمت کمک راننده و ماشین رو داغون کرد. 
با اروم شدن سر و صدا ها ، با اخم سرش رو بلند کرد و به کسی که بهش زده بود ، نگاه کرد. 
مینهو با گردن درد شدیدی که پیدا کرده بود ، از ماشین پیاده شد و بعد از اون هیونجین هم خارج شد. 
با دیدن اون دو نفر ، پوزخندی زد و گفت : فاک. 
با عجله ماسک مشکی برداشت و روی بینی و لباش گذاشت تا اون دوتا نشناسنش هرچند که چهره اش 081 درجه چرخیده بود ولی هنوزم قابل شناسایی بود. 
در ماشین رو با اقتدار باز کرد و از ماشین پیاده شد. 
دستی به موهای نرم و بلندش کشید و به بالا شونشون کرد. 
رو به روی هیونجین و مینهو ایستاد و لب زد :
خب ؟
هیونجین با اخم نگاهش رو از ماشینش گرفت و گفت : متاسفم .. اصلا حواسم نبود. 
پوزخند صدا داری زد و با نفرت نگاهش رو از هیونجین گرفت و به مینهو داد. 
هیونجین متعجب نگاهی به فلیکس انداخت و با خودش گفت : اینقدر عصبیه که با نفرت نگام میکنه ؟
مینهو نگاه تیزی به فلیکس انداخت و خواست چیزی بگه که پسرک پیش دستی کرد : تو لی مینهو نیستی ؟
مینهو نگاهی به هیونجین انداخت و خطاب به فلیکس گفت : خودمم. 
نیشخند دندون نمایی زد و یکی از ابروهاش رو بالا داد و با حالت مسخره ای گفت : دوم شدن چه حسی داره ؟
مینهو با حرص دستاش رو مشت کرد و با صدای بلندی شروع به نفس نفس زدن کرد. 
هیونجین کمی به فلیکس خیره شد و گفت : تو
؟ ruby
نگاهش رو به هیونجین داد و با لحن مفتخری گفت : چرا خوشحالی از نزدیک داری عامل بدبختیات رو میبینی هوانگ ؟
هیونجین اخمی کرد و گفت : تو فامیل منو از کجا میدونی ؟
فلیکس یه دفعه زد زیر خنده و باعث شد هیونجین و مینهو متعجب بهش نگاه کنن. 
بعد از چند ثانیه ساکت شد و لحنی که نفرت ازش میبارید لب زد : چون فقط تویی که یه اشغال به تمام معناعه. 
و بعد کیف پولش رو از توی جیب کتش در اورد و بدون توجه به نگاه متعجب هیونجین و عصبی مینهو ، کارتش رو در اورد و توی صورت هیونجین پرت کرد و گفت : فعلا کار دارم ولی برای ماشین همینطوری ازت نمیگذرم ... 
هیونجین با عصبانیت از حس خرد شدن به کارت روی زمین نگاه کرد و دستاش رو جوری مشت کرد که رگاش بیرون زدن. 
فلیکس نگاهی به اون دو نفر انداخت و لب زد :
هنوز خیلی چیزا هست که قراره ازتون بگیرم ..
پس خیلی مراقب باشین. 
و بعد چشمش رو از هر دو برگردوند و به طرف ماشینش رفت. 
پشت فرمون جا گرفت و ماشین رو از جا کند. 
ماشینش اونقدر داغون نشده بود که نتونه باهاش به طرف خونه بره. 

هیونجین نگاهش رو به ماشین فلیکس داد و با اخم گفت : چشماش خیلی برام اشنا بود. 
مینهو سری تکون داد و گفت : واسه منم خیلی اشنا بود هیونجین. 
هیونجین خم شد و کارت فلیکس رو از روی زمین برداشت و لب زد : هیچ اطلاعاتی توی این کارت نیست فقط شماره اش هست. 
مینهو با خوشحالی گفت : پخشش کنیم ؟
هیونجین نگاه متاسفی بهش انداخت و گفت : چی باعث شده فکر کنی این شماره ی خودشه ؟  مینهو اخمی کرد و گفت : چطور ؟
نگاهش رو دوباره به کارت داد و گفت : هیچ ادم معروفی نمیاد شماره ی خودش رو بده به دوتا غریبه ای که میشناسنش. 
و با اتمام حرفش رفت توی فکر حرفی که اون پسر ریز جثه بهش زده بود. 
11
.
.
با رسیدن به خونه اش ، از ماشین پیاده شد و خطاب به یه پسر جونی که کنار جدول در حال خوردن یه تیکه نون بود ، گفت : پسر ؟ بیا اینجا. 
پسرک با عجله به طرف فلیکس رفت و گفت : بله اقا ؟
فلیکس با ناراحتی دستی به سرش کشید و سوییچ ماشینش رو بالا اورد و گفت : برو بفروشش و برای خودت زندگی بساز. 
پسرک با خوشحالی لب زد : واقعا این ماشین رو میدین به من ؟
سری تکون داد و گفت : سندش توی داشبورده و حتما برو پیش نمایشگاه اتومبیل. *** 
پسر احترامی گذاشت و گفت : چشم اقا .. ازتون ممنونم .. واقعا ممنونم. 
دوست داشت لبخند بزنه و با اون بچه مهربون باشه ولی نمیتونست .. اون ده سال بود که قلبش رو سنگی کرده بود پس الان نمیتونست این لبخند رو تحویل اون بچه بده پس فقط لب زد : رانندگی بلدی ؟
پسرک با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. 
فلیکس هوفی کشید و موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی منشیش رو گرفت : الو ؟ زود بیا دم در خونم و مرسدس رو بفروش و پول رو بده به پسری که کناره دره .. زود بیا نمیخوام توی سرما بایسته. 
و با اتمام حرفش تماس رو پایان داد و گفت : الان یه اقایی میاد و این ماشین رو میبره تا برات بفروشه .. پول رو خیلی زود میده به دستت ..
الکی این پول رو خرج نکن و باهاش زندگی بساز .. یه شغلی که بتونی یه درامد داشته باشی باهاش درست کن. 
پسرک احترامی گذاشت و با لبخند دندون نمایی لب زد : چشم قربان. 
دستی به سر پسر کشید و بعد از برداشتن همبر و بستنی ها وارد خونه اش شد. 
با رسیدن به واحدش ، در رو با کارت باز کرد و با لبخند گفت : هانای من ؟
هانا دست به سینه از اتاقش خارج شد و گفت :
اوپا خیلی دیر کردی. 
لبخند خجلی زد و همبر و بستنی رو روی میز بزرگ وسط سالن گذاشت و به طرف هانا رفت. 
توی بغل گرفتش و سرش رو بوسید و گفت : منو ببخش عزیزم .. من واقعا معذرت میخوام ازت. 
هانا سری تکون داد و گفت : کارت این روزا خیلی زیاده ؟
سر خواهر کوچولوش رو توی بغل گرفت و لبش رو با ناراحتی گزید و گفت : اره عزیزم ..
اینروزا کارم خیلی زیاد شده. 
هانا لبخند مهربونی زد و گفت : اشکالی نداره اوپا .. ولی خیلی به خودت سخت نگیر تو باید همیشه کنار من باشی. 
خنده ی ریزی زد و گفت : حق با توعه عزیزم ..
الانم بیا غذا بخوریم که حسابی گرسنمه. 
هانا با عجله از توی بغل فلیکس بیرون اومد و با خوشحالی گفت : راست میگیاااااا ... وقت غذا خوردنهههههه. 
و به طرف غذاها دوید. 
فلیکس با لبخند به خواهرش نگاه کرد و گفت :
متاسفم عزیزم ... ببخشید که نتونستم الگوی خوبی برات باشم ولی بهت قول میدم هیچ وقت نذارم بفهمی شغل من چیه. 
.
.
با رسیدن به خونه ، در رو باز کرد و وارد شد.  می چان با اخم از روی مبل بلند شد و گفت :
هیونجین این چه وقته خونه اومدنه ؟
نگاهش رو به ساعت داد و گفت : کار داشتم. 
می چان پوزخندی زد و گفت : کار داشتی یا بازم رفته بودی سر قبر اون پسره ی هرزه ؟ اخمی کرد و گفت : چه گوهی خوردی ؟
می چان با اخم گفت : مگه خبر مرگ اون پسر 9 سال پیش به دستت نرسیده بود ؟ اون مرده دیگه الان از بدنش فقط استخون هاش مونده. 
دستش رو مشت کرد و گفت : این حرفا رو الان داری راجب فلیکس میزنی ؟
لحنش اونقدر تهدید امیز بود که می چان با ترس قدمی عقب رفت و گفت : نه .. م ..من فقط. 
هیونجین با عصبانیت موبایلش رو به طرفش پرت کرد و گفت : دفعه ی اخرت باشه راجب فلیکس اینطوری حرف میزنی. 
و بدون توجه به لرزش بدن می چان به طرف اتاقش رفت و در رو محکم کوبید. 
می چان نگاهش رو به در داد و با چشم های خیس و لبای به هم چفت شده لب زد : هم مرده ات و هم زنده ات دردسره فلیکس هرزه. 
)فلش بک( 
توی اتاقش نشسته بود و در حال بررسی پوشه های روی میزش بود که نگاهش به رزومه ی پدر فلیکس افتاد. 
اهی کشید و رزومه رو بیرون کشید و نگاهش رو به اسم فلیکس داد.
دستی روی اسم فلیکس کشید و گفت : کجایی فلیکس ؟
هوفی کشید و دوباره دستش رو روی اسم فلیکس کشید و همون لحظه در با صدای بدی باز شد و چان وارد اتاق شد. 
با ترس لب زد : چیشده ؟
چان لب زد : یه اطلاعاتی از یه پسری به دستم رسیده که تمومی مشخصاتش با فلیکس یکیه. 
با چشم های گشاد شده از روی صندلیش بلند شد و گفت : چی ؟
چان لب زد : فلیکس بعد از رفتن از خونه ی تو ، خونه ی مامان و باباش رو ترک کرده و با خواهرش رفته توی یه بار. 
رییس اونجا خیلی کمکش کرده و بهش گفته در اضای نگه داشتن خواهرش باید براش مشتری جذب کنه .. ولی.. 
هیونجین با تری و اضطراب گفت : ولی چی ؟
اون پسری که همه ی اطلاعاتش شبیه فلیکس زیره یکی از مشتری ها جون داده... 
با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه در بیاد لب زد : چی داری میگی ؟ نه مطمئنم اون فلیکس نیست. 
چان لب زد : ولی بهتره که یه نگاهی بهش بندازی هیونجین. 
هیونجین با داد گفت : گفتم اون پسر فلیکس نیست
.
.
.
دو روز بعد با قدم های سنگین به طرف باری که فلیکس توش بود رفت. 
به محض ورود ، خطاب به بارمن لب زد :
میخوام رییست رو ببینم. 
بارمن پوزخندی زد و گفت : مگه شهر هرته ؟ چمدونی روی میز گذاشت و درش رو باز کرد. 
پسرک با دیدن اسکانس های توی چمدون ، درش رو با عجله بست و گفت : دنبالم بیا. 
سری تکون داد و دنبال اون پسر راه افتاد تا به اتاق رسید. 
پسرک به طرف هیونجین برگشت و گفت : تو همینجا بمون تا بیام. 
بدون هیچ حرفی به پسری که داشت پشت در مخفی میشد چشم دوخت. 
پسرک به طرف رییس سانگ دوید و لب زد :
قربان یکی اومده میخواد شما رو ببینه. 
سانگ با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : شاید هوانگ هیونجینه. 
فلیکس با چشم های سنگی بهش نگاه کرد و گفت :
میرم اتاق مخفی .. لطفا قولتونو فراموش نکنین. 
رییس سانگ لبخندی زد و گفت : معلومه که فراموش نمیکنم. 
و خطاب به بارمن لب زد : برو بیارش داخل. 
بارمن سری تکون داد و به طرف در رفت و بازش کرد و خطاب به هیونجین گفت : برو داخل
.

نامطمئن و نگران وارد اتاق شد و به میز رییس سانگ نزدیک شد. 
رییس سانگ با لبخند لب زد : شما کی هستید که میخواستین منو ببینین ؟
هیونجین احترامی گذاشت و گفت : شما ... شما ؟ رییس سانگ توی حرف هیونجین پرید و گفت :
چند وقت پیش یه پسر با اسم فلیکس و 09 ساله زیر بدن یه اشغال مست جون داد و مرد ... نکنه تو خانوادشی ؟
با این حرف حس کرد پاهاش داره سست میشه و نزدیکه که بیوفته روی زمین. 
با اخم گفت : چی ؟
رییس سانگ ادامه داد : متاسفم .. ولی کاری از دست ما برنمیومد .. در هر حال این قرارداد رو خودش امضا کرده بود. 
اشکی ریخت و گفت : میخوام ببینمش. 
21
رییس سانگ خندید و گفت : باشه الان میگم نبشقبر کنن. 
هیونجین با عصبانیت از این خونسردی سانگ ، روی میز خم شد و یقه ی لباسش رو گرفت به طرف خودش کشید و گفت : با اعصاب من بازی نکن عوضی .. من باید ببینمش تا باور کنم که اون فلیکسه. 
رییس سانگ بازم خندید و دستاش رو بالا اورد و محکم روی دست هیونجین کوبید و خودش رو ازاد کرد و گفت : برو قبرش رو ببین .. ما با احترام خاکش کردیم .. راستی خواهرش رو هم دادم به یه خانواده ی تقریبا خوب ... من تا زمانی که اون پسر زنده بود ، قرار بود از خودش و خواهرش مراقبت کنم ولی الان که مرده دیگه کاری از دست من برنمیاد. 
هیونجین داد بلندی زد و با چشم های خیس به رییس سانگ نگاه کرد. 
با عصبانیت مشتش رو بالا اورد و توی صورترییس سانگ کوبید و گفت : اشغال عوضی .. من ازت شکایت میکنم .. به خاک سیاه میشونمت عوضی. 
زبونی به لب زخمیش زد و گفت : هر کاری دوست داری بکن .. اینجا باره و هر اتفاقی میوفته توش .. میتونست قرار داد رو امضا نکنه .. این دیگه مشکل من نیست .. مقصر من نیستم ..
مقصر اون کسیه که کردش .. برو بگرد پیداش کن اگر میتونی. 
هیونجین هقی زد و دوباره دادی زد و با حرص پاهاش رو روی زمین کوبید. 
بعد از چند ثانیه که اروم تر شد لب زد : ادرسش رو میخوام. 
فهم اینکه هیونجین دنبال ادرس قبر اون پسره کار سختی نبود . پس رییس سانگ ادرس قبر فیکی که برای فلیکس درست کرده بود رو به هیونجین داد و گفت : اینجاست .. و متاسفم که این اتفاق برایاون پسر افتاد. 
پوزخندی زد و گفت : با تاسف تو اون برنمیگرده
.
و از اتاق خارج شد. 
به محض بسته شدن در رییس سانگ خنده ی بلندی کرد و گفت : خیلی احمق نیست فلیکس ؟ چطوری میتونه این داستان ساختگی رو باور کنه ؟
با نفرت به رییس سانگ نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به طرف در خروجی راه افتاد. 
تا دستش رو روی دستگیره گذاشت و خواست بازش کنه ، رییس سانگ لب زد : یادت که نرفته فلیکس ؟
قرار بود من اینکار رو برات بکنم و توهم بزاری باهات سکس کنم تا باردارت کنم. 
با نفرت صورتش رو جمع کرد و توی ذهنش گفت : مگه اینکه از روی جنازم رد بشی عوضی ..
گذاشتم توی شکمم کیسه بزاری تا اول هیونجین رو نابود کنم و بعدش تورو. 
)پایان فلش بک( 
..........................................................

   

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now