قدماشو آهسته تر کرد و ایستاد نمیدونست باید چجوری شروع کنه اصلا باید چی میگفت ذهنش خالی شده بود دستهگلی که دستش بود رو پشتش جا داد و محکم با دستاش چسبید که مبادا بیوفته...
سعی کرد کلماتی رو که از چند ماه پیش درست از زمانی که اون موجود دوست داشتنی رو دیده بود رو بیاد بیاره اون کلمات چه تو ذهنش چه تو قالب نوشتار روی برگههای کاغذ توسط دستاش شکل میگرفتن...
امروز تمام شهامتش رو جمع کرده بود که بتونه به اون پسر ابراز علاقه کنه... بک بارها با کیونگ صحبت کرده بود ولی حالا که بحث اعتراف عشقی بود بک لال شده بود..
پسر روی زمین نشسته بود مشغول بازی با گربهی مشکیش بود و انگار توی دنیای دیگه سیر میکرد و بکهیونی که با فاصلهی چهار متری ازش وایستاده بود رو نمیدید...
کلاهش رو روی سرش محکم کرد.. کمی نزدیک تر شد و با سرفههای کوتاه صداشو صاف کرد... پسر که تو اعماق افکارش بود از فکر در اومد و با لبخند قلبی شکلش به چشمای گیرای مرد نگاه کرد و ایستاد..
-سلام
بک با لبخندی که پر از استرس بود جواب داد
+س..سلام پسر سری کج کرد
-عام.. حالت خوبه؟عرقهای سردی که پشت گردنش نشسته بودن با دستش پاک کرد و سری به نشونهی "اره" تکون داد
+عا..آره..خ.خوبم"خوب" نه اصلا خوب نبود از وقتی که کیونگ با چشمای درشتش و لبخند قلبیش رو بهش زده بود حس میکرد ضربان قلبش از حالت عادی خارج شده... باید حسش رو میگفت..
کیونگ بیشتر نزدیکش شد و نفسای گرمش به صورت بک برخورد کرد... اون پسر نقشهی قتلش رو کشیده بود اونم دقیقا روزی که میخواست اعتراف کنه!...
-ولی اینطور که بهنظر نمیای... میخوای بریم دکتر؟
دستش رو روی پیشونی و گونههای بک کشید تبدار بودن..بک چشمهاش رو بست برای اینکه بتونه نفس بکشه و ریه های بی اکسیژنش رو پر کنه... با کشیدن اکسیژن داخل ریههاش عطر رز ریههاش رو پر کرد... قلبش کند شد از وقتی پسر رو دیده بود بدنش از حالت نرمال خارج شده بود مسبب این اتفاقا همین پسر دوست داشتنی روبهروش بود... اون میتونست هم زندگی رو ازش بگیره... هم بهش زندگی بده... کِی انقدر دیوونهاش شده بود؟
بک کمی ازش فاصله گرفت..+میخوام باهات حرف بزنم
کیونگ حرکاتش رو زیر نظر گرفت.. بک دستهگل رزهای سفید رو که پشتش قایم کرده بود به سمت پسر گرفت... چشمای درشتش درخشان تر شد و لبخندش پررنگ تر... چشمهاش رو برای تمرکز بیشتر بسته بودتا بتونه خوب کلمات رو کنار هم قرار بده..+خب من نمیدونم از کِی حسای من به تو شروع شد... اما میخوام بدونی که... که من بیشتر از یه همکلام و بیشتر از یه دوست معمولی..
میخواست جملهی آخرش رو توی چشمهای زیباش خیره شه و به زبون بیاره
+بیشتر از هرچیزی که فکر کنی دوستت دارم...اون مرد با تمام جذبهی که داشت حالا شبیه یه پسر چهارساله داشت اعتراف میکرد... دروغ بود اگه میگفت خوشحال نیست حالش وصف کردنی نبود دوست داشت مرد روبهروش رو تا آخرین نفس ببوسه... ولی این نهایت بیاحتیاطی تو عموم بود(جای عمومی)...
پاهاش بی قرار به سمت مرد حرکت کرد و محکم اون رو توی آغوشش کشید.. بخاطر حرکت یهوییش کلاه بک روی زمین افتاد..
بک تا چند ثانیهی قبل صدای ضربان قلبش رو توی گوشاش میشنید ولی حالا آروم شده بود.. دستهاش رو دور کمر پسر پیچید و سرش رو توی گردنش مخفی کرد..
-منم دوستت دارم
The end..
امیدوارم دوستش داشته باشین🌚❤
به بکسوی جدیدی که تو چنل آپ شده هم عشق بدین🥲👍🏻
YOU ARE READING
Short Story
Short Storyتو این بوک داستان های کوتاه قرار میگیره🍑🦦 کاپل هاش درخواستی هستن👐🏻💜