روی صندلی کنار پنجره نشسته بود... هوا ابری بود امکان داشت هر لحظه بارون بگیره.. از اینجا میتونست موج های آبی دریا رو که آروم به لبهی ساحل برخورد میکردن ببینه...سیگارش رو توی دستش گرفت و با فندک طلایی رنگش روشنش کرد...
با گذاشتن سیگار روی لباش دودش رو داخل ریههاش فرستاد.. زیاد سیگار نمیکشید وقتی حس میکرد نیاز داره میکشید..
چند بار در فندک رو باز بسته کرد و دود سیگار رو به بیرون فرستاد.. هدیه قشنگی بود دراگون روی بدنهی فندک شبیه تتویی بود که روی کمرش حکاکی شده بود..
اون پسر همیشه میدونست چه هدیه ای براش بخره.. به شدت شیفتهی اون فندک بود البته مهم شخصی بود که این هدیه رو داده بود..
با حس سوزش نوک انگشتاش سیگار رو توی جای مخصوصش خاموش کرد.. با باز شدن در اتاق پسر خوابالوی کیوتی با پیراهن آبی رنگ گشاد و موهای سفید رنگش که بهم ریخته بود به سمتش اومد...
نگاه خیرش به پسر بود که با دیدنش لبخند مستطیلی سرحالی زد
+صبح بخیر
با پوزخندی سری تکون داد
-الان ظهره بچه..
+برای من صبحهپسر پاهاش رو دو طرف مرد گذاشت بوی سیگار اطراف اون مرد رو گرفته بود با نفس عمیقی عطر تلخش که با بوی سیگار مخلوط شده بود به ریه هاش فرستاد ، دستای ظریفش روی شونههای پهن مرد قرار گرفت..
مرد با پوزخندی دستای استخونی و مردونش رو روی رونهای سفید پسر حرکت کرد
-هنوز اشک دیشبت از درد خشک نشده که اینجوری دلبری میکنی برای من...کمی پسر رو به خودش نزدیک کرد... پسر خندهی ریزی کرد و چینی به بینیش داد.. دست چپش رو بالا آورد و رینگ طلایی رنگ رو به رخ مرد کشید
+دلبری برای وقتی بود که این حلقه رو تو دستم نکرده بودی جناب اوه..مرد نگاه شیفتش رو از دست چپش که بالا آورده بود به چشمای براق بک داد.. دستای بک پشت گردنش رفت و شروع به بازی با موهای کوتاه پشتش کرد.. نگاه لوسی به صورت سهون کرد
+امروز باید برای من وقت بزاری مستر اوه..
لبای مرد کش اومد و سری تکون داد...
-با کمال میل
بک با لبخند خم شد و لباشو روی لبای مرد گذاشت.. کمی از لباش فاصله گرفت+دوستت دارم
دوباره شروع به بوسیدن هم کردن.. دست سهون کمرش رو چنگ زد................
تنها چیزی که دارم بگم اینه که امیدوارم
که گشادی رو بذارم کنار
و اینو یه فیکشن طولانی کنم🤡🤌🏻
YOU ARE READING
Short Story
Short Storyتو این بوک داستان های کوتاه قرار میگیره🍑🦦 کاپل هاش درخواستی هستن👐🏻💜