هیچکس نمیدونست که چرا یک شاهزاده باید صورت خودش رو بپوشونه شایعات زیادی در این مورد بین مردم پخش بود بعضیها میگفتن بخاطر شباهت نزدیکش به برادر ناتنیش ولیعهده اون ماسک ترسناک رو روی صورتش میزنه!
یه سری دیگه معتقد بودن که شاهزاده هیون یه ماهگرفتگی بزرگ روی صورتش داره بخاطر همین همیشه ماسک میزنه!
هیچکس از راز اون شاهزاده خبر نداشت حتی خود ولیعهد هم نمیدونست دلیل نقاب زدن برادرش چیه!
هیچوقت نتونسته بود چهرهی برادر عزیزش رو ببینه..موهای پشت سرش رو بالا بسته و موهای کوتاهش روی صورتش ریخته بود هنوز به سنی نرسیده بود که کلاه توری سرش کنه!
بادبزن آبی رنگی که توی دستش گرفته بود رو تکون میداد.. نقاش ماهری بود بخاطر همین طرح بادبزنش خیلی خاص بود چون روی بادبزنها نقاشی میکرد که همین موضوع باعث شده بود بین خانمهای اشرافی طرفدار زیادی داشته باشه...
البته فقط بادبزنهاش معروف بودن اونم تا وقتی که نمیدونستن اون نقاشیها توسط چه کسی کشیده میشه...
با صدای آشنایی به خودش اومد
-داری به چی فکر میکنی هیون؟+اوه.. عالیجناب
تعظیم کوتاهی کرد-داشتم رد میشدم که دیدمت، توی فکر فرو رفته بودی!
نگاهی به اطراف ولیعهد کرد.. محافظش مثل همیشه دورتر ایستاده بود..+به نظرتون یکم عجیب نیست بخواین از اینجا رد بشین سرورم؟..
ولیعهد دستش رو روی چشماش گذاشت و بلند خندید
صدای خندهاش زیادی بلند و خوشآوا بود!-هاهاها.. مثل اینکه دستم رو شد!...
+خب میدونی! برادر کوچیک من فکر قلب دلتنگ منو نمیکنه منم مجبورم دنبالش بگردم!
هیون لبخندی زد و روی زمین نشست از اونجایی که کنار دریاچهای بودن که اطرافش رو درخت پوشیده بود کسی نمیتونست ببینتشون..
+خوب میدونی که چرا به دیدنت نمیام بهتره توهم دیگه اینجا نیای.. واقعا دلم نمیخواد آسیب ببینی!
مرد ابرویی بالا انداخت و بند کلاهش رو باز کرد و کنار پسر نشست و کلاهش رو کنار خودش روی چمن گذاشت..
-دارم سعی میکنم نسبت به این جمله واکنش شدیدی نداشته باشم!.. ولی انگار تو تنت میخاره نه؟
دستش رو مشت کرد و بالا آورد و به صورت هیون نگاه کرد-دلت میخواد هیونگت با این مشت بزنتت؟!
هیون شروع به خندیدن کردچشمهای شیدای ولیعهد به لبهای خندان پسر که نصفش زیر ماسک پنهان شده بود خیره بود!
YOU ARE READING
Short Story
Short Storyتو این بوک داستان های کوتاه قرار میگیره🍑🦦 کاپل هاش درخواستی هستن👐🏻💜