Part 16

873 71 16
                                    



با تکون ریزی که به دستش وارد شد ، نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد. 
نگاهش رو به خواهرش داد و با دیدن چهره ی گرفته اش ، با عجله و ترس روی تخت چهار نفره اش نشست و گفت : چیشده عزیزم ؟
هانا سرش رو پایین انداخت و گفت : اوپا میشه امشب پیش تو بخوابم ؟
سری تکون داد و دست خواهرش رو کشید و روی تخت قرارش داد و گفت : اره عزیزدلم ..
چرا که نه ولی چیشده ؟
سرش رو توی سینه ی برادرش پنهون کرد و گفت : خواب بد دیدم.. 
چشماش رو بهم فشرد و گفت : چند بار بهت بگم فیلم ترسناک نگاه نکن هانای من ؟
هانا هیشی گفت و لب زد : اخه فیلم ترسناک دوست دارم اوپا. 
فلیکس اخمی کرد و همانطور که موهای نرم و ابریشمی خواهر عزیزش رو نوازش میکرد ، لب زد : منم خیلی چیزا دوست دارم ولی بخاطر ارامشم هیچ وقت بهشون نزدیک نمیشم. 
و دقیقا همون لحظه هیونجین اومد توی ذهنش. 
اخمش رو غلیظ تر کرد و سرش رو تکون داد تا از این افکار و هیونجین خارج بشه. 
هانا اهی کشید و گفت : ببخشید اوپا دیگه نگاه نمیکنم. 
با به حرف اومدن خواهرش ، از افکارش کاملا خارج شد و با لبخند بوسه ای روی سرش گذاشت و گفت : باشه عزیزم .. بخوابیم کیوتی من .. فردا باید بری مدرسه. 
خمیازه ای کشید و گفت : چشم اوپا. 
و چشماش رو روی هم گذاشت و طولی نکشید که خوابش برد. 
با منظم و اروم شدن صدای نفس های خواهرش ، دستش رو اهسته از زیر سرش بیرون کشید و از روی تخت بلند شد. 
یاد اوری هیونجین بدجور افکارش رو بهم ریخته بود. 
از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن سیگار و فندک از بالای کناف های اشپزخونه ، به طرف تراس رفت. 
نمیخواست خواهرش متوجه سیگاری بودنش بشه بخاطر همین همیشه در خفا میکشید و جاهایی که دست اون کوچولو بهشون نرسه میزاشتشون. 
به محض ورود به تراس ، هوفی کشید و سیگار رو بین لباش قرار داد و فندک رو زیرش گرفت و به محض روشن شدن پک عمیقی بهش زد و فندک رو گوشه ای انداخت. 
به اسمون خیره شد و سیگار رو بین انگشت های ظریفش گرفت و از روی لباش برداشت. 
توی ذهنش گفت : الان داری چیکار میکنی هوانگ ؟ دیدن کسی که داره ذره ذره نابودت میکنه چه حسی داره ؟ هوم ؟
و دوباره سیگار رو بالا اورد و پوک عمیق تری ازش گرفت و اینبار دود رو توی ریه هاش حبس کرد. 
برای بار سوم سیگار رو به لباش چسوند و دوباره پکی ازش کشید و از بالا سیگار رو پرت کرد پایین. 
نگاهش رو از اسمون گرفت و به پنت هاوس رو به رویی داد و با دیدن فرد توی تراس ، متعجب چشماش رو گرد کرد و اخمی بین ابروهاش نشست. 
هیونجین با چشم هایی خنثی و غمگین به فلیکس نگاه میکرد و سیگار کشیدنش رو تحسین میکرد ..
از پسرای سیگاری متنفر بود ولی پسر رو به روش چنان سیگار رو توی دست گرفته بود که حس میکرد زیبا ترین ترکیبی که تا به حال دیده ، همینه. 
خیلی سریع اخمش رو پاک کرد و نیشخندی به چهره نشوند و زیر لب و جوری که هیونجین بفهمه لب زد: I .. hate … you . (ازت متنفرم(.
کلماتش رو بخش بخش گفت تا پسر رو به روش به راحتی متوجه بشه. 
با لب خونی که کرد ، اخمی محو بین ابروهاش شکل گرفت ولی مثل خود فلیکس لب زد : why ?
)چرا ؟(
نیشخندش رو محو کرد و با نفرت به هیونجین نگاه کرد و بدون جواب دادن بهش ، نگاهش رو ازش گرفت و وارد خونه اش شد. 
هیونجین تا لحظه ی محو شدن به اون جثه ی ظریف نگاه کرد و لب زد : چرا باید از من متنفر باشی roby ? .
.
صبح روز بعد قبل از بیدار شدن خواهرش ، از خواب بیدار شد و به طرف اشپزخونه رفت. 
همانطور که صبحانه رو حاضر میکرد ، شماره ی بادیگاردش رو گرفت. 
بادیگارد : بله قربان ؟
با حرص و عصبانیت لب زد : بله زهرمار اشغال ... این چه خونیه که توی عوضی برای من گرفتی
؟
بادیگارد با ناراحتی لب زد : معذرت میخوام قربان
.. امروز یه خونه ی دیگه براتون میگیرم. 
هوفی کشید و گفت : مهم نیست .. بیا اینجا من امروز حالم خوب نیست نمیتونم هانا رو ببرم مدرسه. 
بادیگارد لب زد : چشم قربان. 
فلیکس با لحنی جدی لب زد : مراقبش باشیا .. اگر یه مو ازش کم بشه پارت میکنه. 
بادیگارد هوف بی صدایی کشید ولی برخلافش لب زد : چشم قربان. 
فلیکس با نفرت موبایل رو از روی گوشش برداشت و روی اپن پرت کرد و شروع به چیدن وسایل صبحانه روی میز کرد. 
با چیدن اخرین ظرف ، هانا در حالی که چشماش رو با مشت میمالید ، وارد سالن شد و لب زد :
اوپا ؟
اخمش رو محو کرد و لبخند شیرینی زد و گفت :
جونم ؟
چشماش رو باز کرد و به برادرش نگاه کرد و به طرفش رفت. 
خودش رو توی بغل برادرش پرت کرد و گفت :
نمیشه نرم مدرسه ؟

لبخندی زد و سرش رو بوسید و گفت : معلومه که نمیشه دورت بگردم .. تو باید بری مدرسه و خوب درس بخونی تا وقتی بزرگ شدی یه ادم موفق بشی. 
هانا با لبخند چونه اش رو روی سینه ی برادرش گذاشت و توی چشماش نگاه کرد و گفت : درست مثل تو اوپا. 
در انی لبخندش از روی لباش حذف شد ولی سریع دوباره روی لباش برش گردوند و گفت : درسته ..
ولی تو باید خیلییییییی بهتر از من باشی. 
الانم بیا صبحانتو بخور چون بومین داره میاد دنبالت. 
هانا با لبخندی پنهان لب زد : اوه پس باید عجله کنم .
فلیکس اهی کشید و گفت : هانا لطفاااا. 
هانا خنده ی شیرینی کرد و پشت میز نشست تا هرچه زود تر صبحانه اش رو بخوره و اماده شه
11
چون محض رضای خدا بادیگارد مورد علاقش داشت میومد دنبالش. 
نگاهش رو از خواهر شیطونش گرفت و به طرف اتاقش رفت. 
موبایلش رو از روی میز برداشت و وارد چارت دنسر ها شد تا نظراتشون رو بخونه. 
همینطور که نظرات رو بالا و پایین میکرد ، اکانت مینهو رو دید که نوشته بود : توی خوب رقصیدنت شکی نیست .. فقط میخوام بدونم چرا همیشه صورتت رو پنهان میکنی ؟ شاید یه نقصی داری ها ؟
خنده ی ریزی کرد و گفت : بدبخت حسود. 
و پایین تر رفت ولی با دیدن لایک های زیر پست مینهو و نظرات ، اخمی کرد و شروع به خوندن کرد : اوه راست میگه .. کاش حداقل یه بار چهره ات رو بهمون نشون میدادی .. خیلی دوست داریم ببینیم این بدن خوشگل ماله کیه. 
_ راست میگیا .. توی این 9 سال حتی یه بارم صورتش رو ندیدیم .. کارش خودت رو نشون میدادی roby 
هوفی کشید و از سایت خارج شد و موبایلش رو روی تخت پرت کرد و گفت : یه مشت احمق دور هم جمع شدن دارن گوه میخورن. 
دوباره هوف کشید تا اروم بشه که نگاهش به سمت تراس بزرگ اتاقش کشیده شد. 
با یاد اوری دیشب ، اخمی کرد و گفت : یعنی منو شناخته ؟
.
.
در اتاق نامزدش رو باز کرد و وارد اتاق شد. 
به محض ورود بوی تند الکل بینیش رو زد و باعث شد سریع دستش رو روی دماغش بزاره.  با حرص به هیونجین نگاه کرد و به طرف تخت رفت. 
دست هیونجین رو به تندی تکون داد و گفت : بلند شو هیونجین .. گند اینجا رو برداشته .. چقدر سیگار کشیدی و مشروب خوردی که از این اتاق داره بوی زباله بلند میشه ؟
اخمی به چهره نشوند و با بی حالی لب زد : گمشو بیرون. 
می چان با چشم های عصبی بهش نگاه کرد و گفت : هیونجین ؟
هیونجین عصبی از گیر دادن های می چان ، روی تخت نشست و ساعت روی پا تختی رو به طرفش پرت کرد و گفت : مگه نمیگم برو بیرون ؟ گمشو بیرون و تنهام بزار. 
می چان با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت و با عجله و دستپاچه از اتاق خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست. 
با رفتن می چان ، پتو رو روی خودش کشید ودوباره چشماش رو بست ولی بعد از چند ثانیه بازشون کرد و با یاد اوری موضوعی نگاهش رو به تراس داد. 
چیز زیادی از چهره ی اون پسر یادش نمیومد ..
فقط لباش توی ذهنش بود و چشماش کشیده اش و البته کلمه ای که به زبون اورده بود. 
اخمی کرد و از روی تخت بلند شد و به طرف تراس رفت. 
در شیشه ای رو باز کرد و از اتاق خارج شد. 
لبه ی تراس و چسبیده به دیوار ایستاد و به داخل خونه ی فلیکس نگاه کرد. 
با اخمی محو لب زد : چرا باید از من متنفر باشی
؟ اصلا تو کی هستی ؟
و همون لحظه فلیکس از اتاقش خارج شد ولی اینبار چهره اش رو پوشونده بود. 
لب و بینیش پشت اون ماسک مشکی مخفی شدهبود و هیونجین به راحتی و از اون فاصله تشخیصش داد: roby ?
بدون نگاه انداختن به خونه ی هیونجین ، سیگارش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و تا خواست ماسکش رو پایین بکشه ، به خونه ی اون مرد نگاه کرد. 
با دیدن هیونجین که تکیه به نرده ها زده بود و داشت نگاهش میکرد ، سیگار رو توی جیبش فرو برد و با نفرت به هیونجین نگاه کرد. 
هیونجین با رنگ نگاه فلیکس ، لبش رو گزید و اخمی کرد. 
فلیکس با همون نفرت لب زد : میدونستی حالم ازت بهم میخوره ؟
چشماش رو ریز کرد و گفت : چرا ازم متنفری ؟ نیشخندی زد و گفت : خودت بگرد دنبال دلیلش.  هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که در تراسباز شد و می چان وارد شد. 
فلیکس با دیدن می چان ، حس کرد قلبش داره فشرده میشه. 
اخمی کرد و دستاش رو مشت کرد. 
هیونجین بدون گرفتن نگاهش از فلیکس ، خطاب به می چان با صدای ارومی گفت : تنهام بزار. 
می چان اهی کشید و رد نگاه هیونجین رو دنبال کرد. 
با دیدن فلیکس ، لب زد : این roby  نیست ؟ و سپس با صدای بلند تری گفت : هی تو roby  نیستی ؟
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و خطاب به هیونجین لب زد : میبینم که همه توی خانواده ات منو میشناسن هیونجین.  
می چان اخمی کرد و گفت : تو چطوری اینقدر با همسر من صمیمی هستی ؟
پوزخندی زد و گفت : نمیدونم شاید عشق مخفیشم و تو خبر نداری. 
و با صدای بلند خندید و هیونجین رو توی بهت و می چان رو در تعجب تنها گذاشت و وارد خونه اش شد. 
می چان با اخمی غلیظ به هیونجین نگاه کرد و گفت : من فلیکس رو از خونت بیرون نکردم که الان عاشق یکی دیگه بشی. 
هیونجین به طرفش برگشت و با دندون هایی جفت شده لب زد : عشق دست خود ادم نیست. 
و وارد خونه شد. 
می چان با عصبانیت دستاش رو مشت کرد و جیغی کشید. 
نامزدش حتی نفی هم نکرده بود .. یعنی چیزی بین اون دونفر بوده ؟
.
.
.
توی اتاقش نشسته بود که در به صدا در اومد. 
سرش رو بالا گرفت و لب زد : بیا تو. 
سونگمین با لبخند وارد اتاق همسرش شد و لب زد
: بیا غذا بخوریم عزیزم. 
سری تکون داد و گفت : الان میام. 
با این بی ذوقی جونگین ، هیشی گفت و لب زد :
هر وقت داری روی رقصای فلیکس کار میکنی اینطوری میشی .. نکنه توهم داری عاشقش میشی ؟
جونگین دور از چشم همسرش خندید و لب زد :
شک داری عزیزم ؟ فلیکس یه پسر کامله .. همه چیز داره .. چرا نباید با اون باشم. 
سونگمین با عصبانیت در اتاق مشترک با همسرش رو کوبید از اتاق خارج شد. 
جونگین با صدای بلند خندید و با عجله از روی صندلیش بلند شد و از اتاق خارج شد. 
به طرف سونگمین دوید و روی کمرش سوار شد و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : گوه خوردم .. داشتم شوخی میکردم عشقم. 
سونگمین ریز خندید و گفت : میدونم .. منم داشتم از روشی که همیشه جواب میده استفاده میکردم. 
از روی کمر سونگمین پایین اومد و پس گردنی محکمی بهش زد و گفت : تو ادم نمیشی کیم سونگمین. 
اخ بلندی گفت و توی یه حرکت جونگین رو روی دستاش بلند کرد و کمرش رو به یخچال چسبوند و توی فاصله ی کم از لباش لب زد : الان چیکار کردی ؟

دستاش رو توی موهای عشقش فرو کرد و لب زد
: من هرکاری دوست داشته باشم میکنم. 
و لباش رو روی لبای سونگمین گذاشت و از همون اول زبونش رو وارد حفره ی تنگ و تاریکش کرد. 
سونگمین راضی از این بوسه ، سرش رو کج کرد و لب پایین و زبون جونگین رو مکید و زبونش رو روی زبون عشقش کشید و بوسه اشون رو خیس تر کرد. 
همونطور که هم دیگه رو میبوسیدن ، زنگ خونشون به صدا در اومد. 
با صدا لباشون رو جدا کردن و سونگمین لب زد :
برو در رو باز کن صد در صد فلیکسه. 
سری تکون داد و به محض حس کرد پاهاش روی سرامیک های سرد ، به طرف در دوید تا بازش کنه. 
21
با رسیدن به در ، از توی چشمی بیرون رو نگاه کرد و با دیدن فلیکس توی اون تیپ جذاب همیشگی ، لبخندی زد و در رو باز کرد :
اوههههه .. ببین کی اینجاست .. دنسر اول چارت کره. 
بی حوصله خندید و خودش رو توی اغوش جونگین رها کرد. 
جونگین محکم بغلش کرد و گفت : بیا بریم داخل سرده. 
سری تکون داد و وارد خونه شد. 
سونگمین از اشپزخونه خارج شد و گفت : به به ..
ببین کی اینجاست. 
بازم خندید و گفت : یه جوری میگید انگار من سالانه میام پیشتون .. 
همانطور که به طرف اشپزخونه میرفت تا پیک ها و شراب رو اماده کنه ، لب زد : والا الان که شدی ستاره ی سهیل به زور میبینیمت. 
روی مبل نشست و بی ربط به بحثشون لب زد :
دیشب تصادف کردم. 
سونگمین با ترس لب زد : چی ؟ 
فلیکس نگاهی به اون زوج انداخت و با لحنی غمگین لب زد : کسی که باهاش تصادف کردم هیونجین بود. 
سونگمین و جونگین نگاهی به هم انداختن و جونگین همراه باسینی وارد سالن شد و روبه روی فلیکس نشست و گفت : حالت خوبه ؟
پوزخندی زد و گفت : خوب بودم تا زمانی که فهمیدم خونه اش رو به روی خونمه و ازدواجم کرده. 
جونگین با دلسوزی خواست چیزی بگه که سونگمین لب زد : این انتخاب خودت بوده لیکس .. خودت خواستی در نظرش مرده باشی .. اون نمیتونست سالها منتظرت بمونه .. میتونست ؟
پیکش رو برداشت و یه نفس سر کشید و گفت :
چطور من تونستم پس ؟
سونگمین اخمی کرد و گفت : چرت نگو فلیکس ... تو الان باید به فکر انتقام گرفتن از اون باشی نه نقش یه عاشق پیشه رو باز ی کنی .. یادت رفته شرایطت چطوری بود نه ؟ یادت رفته بخاطر پول دست به چه کار هایی کردی نه ؟ اون کیسه ی توی شکمت و اون گندی که بالا اوردی همش به خاطر هوانگ هیونجینه. 
جونگین با این زیاده روی همسرش ، لب زد :
سونگمین لطفا. 
نگاهش رو از فلیکس گرفت و به جونگین داد. 
اهی کشید و گفت : به خودت بیا لی فلیکس .. تو الان نفر اول کره ای و خیلیا برای رسیدن بهت دست و پا میشکنن ... فکر کنم یادت رفته چطوری سانگ رو زدی زمین تا خودت بتونی بشی همه
کاره ی اون بار .. همه ی اینا بخاطر چی بود ؟ ها
؟ حرف بزن فلیکس.. 
لبش رو محکم گزید و به جای جواب دادن پیک دوم و سپس سوم رو پشت سر هم بالا کشید. 
جونگین اهی کشید و شراب ها رو از روی میز برداشت و گفت : زیاده روی نکن لیکس. 
بدون جواب دادن به جونگین ، لب زد : حق با توعه .. من بخاطر به دست اوردن پول و ثروت هر کاری کردم .. حقم بود .. در هر صورت وقتی براش بچه میاوردم همه ی اونا مال من میشد ..
پایین کشیدمش چون حقش بود . بار ها کلی بچه ی هم سن و سال من زیر مردای درشت هیکل جون دادن و ککش نگزیده بود .. من ادمش کردم و بهش فهموندم سکس کردن با ادمایی مثل خودش چقدر براش دردناکه. 
سونگمین با اخم لب زد : الان این موضوع مهم نیست احمق .. مهم اینکه تو دیگه باید فکر
هیونجین رو از سرت خارج کنی .. اون مرد باعث شد تو به فلیکسی که فقط برای خواهرش یه لبخند واقعی داره تبدیل شی .. اینا رو فراموش نکن لیکس. 
)فلش بک( 
توی رد رومی که رییس سانگ اماده کرده بود ، نشسته بود و دستش رو به شکمش میکشید .. اون هنوز خیلی بچه بود و میترسید بچه ی یه مرد مثل رییس سانگ رو به دنیا بیاره. 
بخیه های زیر شکمش رو نوازش کرد و همون لحظه رییس سانگ وارد اتاق شد. 
با لبخند لب زد : اوه فلیکس .. میبینم که خودت رو اماده کردی. 
با نفرتی که توی صورتش معلوم نبود ، از روی تخت بلند شد و در حالی که تنها یه پیراهن تا زیر باسن به تن داشت ، به طرف رییس سانگ رفت و گفت : برید بشینید رییس من براتون شراب میریزم .
سانگ خنده ی بلندی سر داد و خم شد و پیشونی فلیکس رو بوسید و گفت : باشه عزیزم. 
و به طرف تخت رفت. 
زیر چشمی به رییس سانگ نگاه کرد و به طرف میز قرمز وسط اتاق رفت. 
شراب قرمز رو از توی یخ ها بیرون کشید و درش رو باز کرد و هر دو جام رو پر کرد. 
نگاهش رو به رییس سانگ داد و با دیدن چشم های بسته اش ، پاکتی که توی جیبش پنهان کرده بود رو یواشکی در اورد و اون پودر خواب اورد رو توی شراب سانگ ریخت و دوباره توی لباسش مخفیش کرد. 
کمی شراب رو تکون داد و با لبخند به طرف رییس سانگ رفت. 
روی تخت نشست و گفت : بیایین شروع کنیم رییس. 
رییس سانگ لبخندی زد و شراب رو از فلیکس گرفت و بو کرد و گفت : بوش عالیه. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : درسته مزشم عالیه رییس. 
سانگ اوهومی گفت و شرابش رو یه نفس سر کشید چرا که میخواست هرچه سریع تر از طعم بدن فلیکس لذت ببره. 
به محض تموم شدن شراب ، جام رو روی پا تختی گذاشت و به طرف فلیکس رفت. 
جام رو از دستش گرفت و روی زمین انداخت و پسرک رو روی پاهای خودش نشوند و به طرف گردنش حمله ور شد. 
با قرار گرفتن گردنش بین لبای سانگ ، لبش رو محکم گزید و چشماش پر از اشک شد .. 
این رابطه رو نمیخواست و نمیدونست چرا دارو اثر نمیکنه. 
از گردن فلیکس دل کند و بدون برداشتن لباش از روی پوست صاف و سفیدش ، به طرف لباش رفت و تا گوشه ی لبش رو حس کرد ، سرش گیج رفت و دست از کار کشید. 
گردنش رو تکون داد و به فلیکس نگاه کرد و گفت : چیکار کردی ؟
حرفی نزد و به رییس سانگ نگاه کرد. 
سانگ بیچاره اهی کشید و فلیکس رو روی تخت پرت کرد و خواست از روی تخت بلند بشه که چشماش همه جا رو دوتایی دید و در اخر با سر روی زمین فرود اومد. 
با بغض بدی که از ترس گلوش رو گرفته بود ، از روی تخت بلند شد و به طرف کیفش رفت. 
کاغذی که اماده کرده بود رو بیرون کشید و استمپ رو از توی جیب پایینی کیفش بیرون کشید و به طرف سانگ دوید. 
با دست های لرزونش در استمپ رو باز کرد و کاغذ رو روی زمین گذاشت. 
انگشت اشاره ی سانگ رو گرفت و توی اون جوهر ابی رنگ فرو برد و روی کاغذ گذاشت و با اتمام کارش ، با ترس روی زمین و تکیه به تخت نشست و به کاغذ نگاه کرد. 
)اینجانب سانگ جیهون . کل این بار رو به لی فلیکس واگذار کرده و از ایجاد هر گونه مزاحمت برای این شخص خودداری میکنم. 
این پسر از الان رییس این بار هست و اجازه ی هرگوونه اقدامی را دارد.. 
من اختیار تام به این پسر را میدهم و خودم برای همیشه از این بار میرم و بدون هیچ پولی این بار

رو به لی فلیکس واگذار میکنم و صاحب جدید این بار لی فلیکس خواهد بود(. 
با خوندن کل متن و دیدن اثر انگشت اون مرد ، با ترس شروع به گریه کردن کرد و بعد از چند ثانیه یک دفعه شروع کرد به بلند خندیدن. 
اونقدر خندید که حس میکرد الانه که نفسش بند میاد و در اخر بعد از چیزی حدود ده دقیقه ساکت شد. 
این خنده ها اخرین خنده های فلیکس بود و بعد از اون روز دیگه لبخند به لبش نیومد و اون لبخند و خنده های کیوت فقط و فقط مال خواهر کوچولوش شد. 
)پایان فلش بک( 

start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now