My cute boy part 7

194 19 0
                                    

جونگ کوک درحال که داشت غذاهارو داخل یخچال می‌گذاشت...بدون اینکه به سانا نگاه کنه زمزمه کرد:
+سانا....بقیه فکر می کنن منو تو....تو فرانسه آشنا شدیم پس اگه پرسیدن که چطوری بگو بهم اعتراف کردی...منو قبول کردم....
سانا سرتکون داد و وسایلو تو یخچال گذاشت....که دوباره جونگ کوک گفت:
+راستی با جکسون صحبت کن سوتی نده....
سانا دوباره سرتکون داد....چند دقیقه بعد وقتی وسایلو داخل گذاشتن سانا از آشپز خونه بیرون رفت و جونگ کوک داخل آشپز خونه موند تا بتونه یه صبحونه ای رو درست کنه مواد پنکیک رو درست کردو داخل ماهیتابه تزیین دادش...میدونست همه قهوه میخورن اما خوش هیچوقت قهوه دوست نداشت برای خودش نسکافه درست کرد....بیشتر درست کرد تا شاید بقیه هم بخورن....
وقتی میزو آماده کرد از آشپزخونه بیرون اومدو روبه بقیه گفت:
+بفرمایید صبحونه...من هنوز صبحونه نخوردم خوشحال میشم همراهیم کنید....
اولین نفر سانا پاشد....بعد تهیونگ و بقیه....افرادی روبه آشپزخونه همراهی کرد....آشپز خونش بزرگ بود وقتی همه نشستن جکسون گفت:
-من جا ندارم
جونگ کوک تکخندی کردو گفت:
+ برو از اتاق خوابم صندلی بیار....
جکسون تند به اتاقش رفتو با یه صندلی طوسی رنگ اومدو بغل تهیونگ نشست جونگ کوک شروع کرد به صحبت کردن
+می‌دونم چیز زیادی نیست...قول میدم چند روز بعد به شام دعوتتون کنم....الان شروع کنین که خیلی خیلی گشنمه....الان ضعف می کنم

با تموم شدن حرفش بقیه لبخندی زدن شروع کردن به صبحونه خوردن تا کوک میخواست شروع کنه به غذا خوردن گوشیش زنگ خورد

تهیونگ با شنیدن صدای گوشیه جونگ کوک اخمی کرد...پسرش الان گشنه بود...کی بهش زنگ زد؟

کوک با شنیدن زنگ گوشیشو از جیب شلوارش بیرون آورد که با دیدن اینکه شماره ناشناس از فرانسست...اخمی کرد..
همه به اخمش خیره شدن میخواست بلند شه که سانا گفت:
-بشین...اگه میخوای صحبت کنی همینجا صحبت کن!
کوک باشه ای گفت و رو به بقیه با شرمندگی کرد:
+ببخشید
یونگی و تهیونگ همزمان گفتن
_اشکالی نداره
-اشکالی نداره
تهیونگ با کنجکاوی به جونگ کوک نگاه می کرد که فقط شامل خودش نمیشد...باید همه رو می‌گفتیم

تماسو وصل کرد با لحن سردی شروع به صحبت کرد:
+بله؟
بقیه با صدای سردش تعجب کرد...چقدر تغییر مود یهویی!
+ببخشید...نشناختمون...میشه خودتونو معرفی کنید؟
با فهمیدن اینکه پشت خط کیه لبخندی زد که خیلی وقت بود این لبخندی از برادرش،دوست پسر قبلیش و.... پنهان شده بود کوک شروع به صحبت کرد :
+عا...مارک...هیچ وقت یاد نگرفتی درست صحبت کنی....فکر کردم یکی از سرمایه گذارس
سانا با فهمیدن اینکه پشت کیه بی توجه به جمع تلفنو از دست جونگ کوک قاپید و رو میز گذاشتو روی اسپیکر گذاشت...مارک از همه جا بیخبر فکر میکرد که با کوک تنهایی شروع به حرف زدن کرد:
-نمی تونم شوهرمو دست بندازم؟
بقیه با این چشماشون گشاد شد....کوک که از رفتار دوستش آگاه بود خنده ای کرد

my Cute Boy Where stories live. Discover now