My cute boy part 10

187 18 0
                                    

نیم ساعتی میشد که همه شامشون رو خورده بودن و روی مبل نشسته بودن......جونگ کوک تو اتاق خودش بود
و وویونگ با تهیونگ و یونگی و نامجون درمورد کار صحبت میکرد.......بعد از چند دقیقه جونگ کوک به طبقه پایین اومد و بغل پدرش نشست
+ببخشید بابت نبودم
وویونگ روبه کوک گفت:
-کوک....از فرانسه بگو.....
سو وون با ذوق گفت :
-اره پسرم.....بگو....اونجا چیکار کردی....با کیا رفتی....
جونگ کوک سر تکون دادو سعی کرد نگاه کنجکاوانه ی پنج فرد روبه روش رو نادیده بگیره و فقط به مامان و باباش نگاه کنه

+خب........شهر قشنگیه....و با دوتا از دوستام رفته بودم..
وویونگ با شیطنت گفت:
- ببینم..!
جونگ کوک لبخندی زدو گفت:
+باشه
گوشیشو گرفتو وارد گالری شد...عکس کای ولیا رو به پدرش نشون داد بعد به مادرش و بعد به مهمونا
مادرش با شیطنت گفت:
-دوستات چه جذابن.......
لبخندی زدو گوشیشو خاموش کرد...رو به تهیونگ گفت:
+راستی آقای کیم....شرکت درچه حالته؟
تهیونگ به جونگ کوک نگاه کرد....این آقای کیم گفتناش بیشتر از هرچیز اعصابشو خورد میکرد....
_مثل همیشه...کارمندام کارشونو بلدن
سر تکون داد
+معلومه همینطوره..شنیدم...شما به این راحتیا...فردی رو استخدام نمی کنید
_همینطوره......
+ولی...جدا از شوخی مدیریت یه شرکت...... حوصله سر بر ترین کاریه که ینفر می‌تونه انجام بده !
همه با حرف جونگ کوک لبخندی زدن....همه میدونستن جونگ کوک هیچ علاقه ای به مدیریت شرکت نداره....برای همین همه خیلی تعجب کردن که جونگ مدیر شعبه فرانسه شده.
تهیونگ لبخندی زدو گفت:
_باید ببینی مدیریت شرکت رو از چه زاویه ای میبینی....به عنوان یه سرگرمی....یا به عنوان بخشی از زندگی....
جونگ کوک سری تکون دادو گفت:
+درسته.....من به عنوان سرگرمی نگاه نمی کنم اما به عنوان بخشی از زندگی هم نگاه نمی کنم....راستش فقط به عنوان کار انجامش میدم.....چون هیچ احساس خاصی بهش ندارم

یونگی با حرف کوک اخمی کرد...با ملایمت گفت....:
-اگه زیاد خوشت نمیومد...برای چی وارد دنیای حوصله سربر مدیریت شدی؟

+چون دوستم گفت...گفت بهترین کاریه که میتونی تو فرانسه انجام بدی....

یاد حرف کای افتاد....دقیقا یک هفته بعد اینکه در فرانسه عادت کردن ....کای پیشنهاد داد که بره تو شعبه پدرش کار کنه....و جونگ کوک اون شب با کای دعوا کرد...چون  موقع کار کردن تو شرکت تو خاطراتش غرق میشد....

افکارشو جمع و جور کرد....الان وقت ناراحت شدن نبود....از روی مبل پاشد روبه وو یونگ گفت:

+پدر از دیدنت خوشحال شدم...دیگه کم کم باید برم.
..
وو یونگ با دیدن خداحافظی پسرش از روی مبل پاشدو دستشو جلو آورد....میدونست جونگ کوک ازش دلخوره..
ولی خیلی دلتنگ بغل های پسرش بود....
جونگ کوک به دست دراز شده پدرش نگاه کرد....دلتنگی رو میتونست از چشم های همه بخونه....
بی توجه به دست دراز شده پدرش....دوستاشو باز کردو پدرشو بغل کرد.....وویونگ شوکه از حرکت جونگ کوک چشماشو گشاد کرد....بعد از چند ثانیه دوستاشو دور کمر پسرش انداخت....
جونگ کوک طرف گوش پدرش زمزمه کرد:
+دلم برات تنگ شده بود....آپا
وویونگ با شنیدن لقب همیشگیش از زبون پسرش بعد از چند ماه بغضش گرفت....اونم متقابلا تو گوش جونگ کوک زمزمه کرد:
-منم همینطور پسر کوچولوی بابا
جونگ کوک با شنیدن حرف پدرش اشکی از چشمش چکید.....خودشو کنترل کردو...از بغل پدرش درومد...
به طرف مادرش رفت...دست سو وون رو بوسید
+اوما من فعلا میرم....
سو وون با ناراحتی سر تکون داد
به بقیه نگاه کرد....دستشو طرف جین دراز کرد...
+از دیدن دوبارت خوشحال شدم....هیونگ
جین لبخندی زدو بی توجه به همه جونگ کوک رو بغل کرد

my Cute Boy Where stories live. Discover now