ده دقیقه ای میشد که رسیده بودن لیا رو به کوک گفت: -کوک این لباس چطوره؟
جونگ کوک نگاهشو از لباس های اطرافش گرفتو به لباسی که دست لیا بود نگاه کرد.....
نمیخواست به خودش دروغ بگه...واقعا قشنگ بود
کوک لبخند کیوتی زدو سر تکون داد:
+خیلی قشنگن!
لیا لبخند محوی زد....خیلی وقت بود کوک رو خندون ندیده بود
-پس بخرش...بهت میادکوک سر تکون داد.....یکدفعه جکسون دست کوک رو کشیدو برد طرف کتونی ها....روبه کوک گفت:
-کوک....این خیلی قشنگ نیس؟؟؟.؟
کوک نگاهی به کتونی کردو با لبخند سری تکون داد...
+اره...با لباسای رنگی خیلی قشنگ میشه...
جکسون لبخندی زدو کتونی ها رو ورداشت....بوگوم و سانا و بوگوم اومدن طرفش که بوگوم بهش نگاهی کردو گفت
-چطوری...دزد خانجونگ کوکو سانا آهی کشیدن...کوک گفت
+هیونگ!...میگم سانا این کارو کرد....اون خودش به اونا گفت که دوست دختره قلابیمه!
بوگوم چشم اره ای رفت و دست سانا رو کشیدو رفت....
کوک خنده ای کرد....نگاهی به ساعت کرد....با دیدن اینکه باید میرفت خونه خانوادش .....روبه بقیه گفت:
+بچه ها من باید برم....وگرنه مامانم منو....
جکسون خنده ای کرد که کای گفت بیا بریم.... سانا و لیا
و بوگوم موندن تا خرید کنن ولی جکسون کایمیخواستن برن خونه.....وقتی سوار ماشین شدن کوک گفت:
+کای....میگم منو برسون خونه باید لباسامو عوض کنم
کای سر تکون داد.....چند دقیقه بعد رسیدن که جونگ کوک از کای و جکسون خداحافظی کرد.....جونگ کوک همون لباسی که چند دقیقه پیش خریده بود رو پوشید و عطرشو زدو سوار ماشین که پدرش تو این چند روز بهش قرض داده بود شد....
------------------------------------------------------خیلی وقت بود که به خونه ی خانوادگیشون رسیده بود...اما نمیتونست بره.....نمیخواست بره....نمیتونست با مامانش مواجه بشه...اما دل رو به دریا زدو نفس عمیقی کشید.....
زنگ دره خونه رو زد
----------------------سون وو(مامان کوک)که داشت از مهمونای پسرش پذیرایی می کرد صدای زنگ درو شنید با خوشحال سرشو بالا آورد که یونگی بهش گفت:
-مامان کیه؟
سون وو با ذوق گفت:
-کوکم اومد
چشمای همه درشت شد.....تهیونگ به جیمین نگاه کرد....
میتونست کوک رو دوبار تو یک روز ببینه؟؟
بعد از چند دقیقه...جونگ کوک شروع کرد به حرف زدن....انگار هنوز متوجه... جیمین، جین،تهیونگ،یونگی،
نامجون نشده بود.....
+اوما....باورت نمیشه....یعنی انقدر خستم....مدیریت خیلی چرته...وقتی تو شرکت بودم...دوست داشتم به همشون مشت بزنم....اصلا بابا رو بیار....منو گذاشته تو چاه خودش فرار کرده
کوک همینطور که داشت غرغر میکرد....متوجه پنج جفت چشم نشده بود که داشتن با لبخند بهش نگاه میکردن...
یکدفعه برگشتو ...متوجه بقیه شد.. یه دقیقه بهشون نگاه کرد...که سرشو تکون داد و با سر پایین گفت:
+سلام... ببخشید متوجهتون نشدم
با صدای سون وو به مادرش نگاه کرد:
-داداشت اینا و دوستاشو دعوت کردم...چون میدونستم خیلی باهاشون صمیمی هستی گفتم بیاین همو ببینین....
کوک سر تکون دادو به طرف مبل حرکت کرد....تنها جایی که خالی بود کنار تهیونگ بود.....آروم...آروم به سمت مبل رفت و کنار تهیونک نشست...
بعد از چند دقیقه سکوت..... تهیونگ شروع کرد به حرف زدن:
_اگه....راحت نیستی..میتونم یه جا دیگه بشینم....
کوک سرشو آورد بالا و گفت:
+برای چی باید راحت نباشم...آقای کیم؟
تهیونگ میخواست حرف بزنه که صدای فردی رو شنید
YOU ARE READING
my Cute Boy
Romanceدلتنگی مثل کوفتگی تصادفه اولش بدنت گرمه حالیت نیست ولی یه دفعه دردش شروع میشه و تازه میفهمی چی به سرت اومده ! ---------------- کاپل:تهکوک،یونگمین،نامجین ژانر:اسمات،هپی اند،رمنس و....