part 18

888 74 18
                                    




اروم لب پایین فلیکس رو بین دو لب گرفت و مکید.
فلیکس با حرص لباش رو از هم باز کرد و لب بالای هیونجین رو گزید و به محض باز شدن دهن اون مرد برای گفتن اه ، لباش رو با عجله جدا کرد  و ماسکش رو بالا کشید.
سرش رو بالا اورد و توی چشم های با ارایش فلیکس نگاه کرد و گفت : برام مهم نیست اگر دارم خیانت میکنم و کسی که قراره زندگی رو باهاش شروع کنم با گریه نگام کنه ... من چند ساله عشقمو پیدا کردم فقط دیر فهمیدم اون کسی که دوستش دارم  کیه.
اخمی به چهره نشوند و لب زد : منظورت چیه ؟
هیونجین لبخندی زد و گفت : منظور خاصی نداشتم
.
فقط میخواستم بهت بگم که خیانت کردن اسون ترین کاریه که میتونم بکنم ... من یه بار به پسری که دوستش داشتم خیانت کردم پس بازم میتونم اینکار  رو بکنم.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از هیونجین گرفت و  به طرف می چان برگشت.
با دیدن چشم های خیس و صورت قرمز شده اش ، ابرویی بالا داد و با افتخار لب زد : حیف شد ولی شوهرت امشب مال منه ... از نبودش حرص بخور
.سعی میکنم صدای ناله هام بلند نباشه تا یه وقت به  گوشت نرسه.
و با اتمام حرفش با نفرت نگاه از می چان گرفت و  خطاب به هیونجین لب زد : بریم داخل.
هیونجین سری تکون داد و بدون نگاه انداختن به می  چان ، همراه با فلیکس وارد خونه شد.
فلیکس ادم بدی نبود ولی همون پسری که الان مثل  بارون داشت اشک میریخت بدش کرده بود.
اگر می چان اون حرف ها رو نزده بود الان فلیکس مجبور نبود جلوی این همه ادم برهنه برقصه ..
مجبور نبود بلایی که سر همه ی سرویس دهنده ها میومد رو به سر رییس سانگ بیاره و شاهد تجاوز  هایی که بهش میشد باشه..
بله تموم این اتفاقات نفرت انگیز بخاطر اون پسر  ایجاد شده بود و دل فلیکس رو سنگ کرده بود.
بعد از رفتن از خونه ی هوانگ بیش از حد Robyتوان یه جوان 19 ساله زجر کشیده بود و همین باعث میشد گریه ی کسایی که این بلا رو سرش  اورده بودن براش شیرین تر از عسل باشه.
به محض ورود به خونه ی فلیکس ، نگاهی به  اطراف انداخت و گفت : خونه ی لوکسی داری.
پوزخندی زد و با حرصی که خودشم متوجهش نبود لب زد : اره اینا حاصل سالها رقصیدنم جلوی اون  مردای هیز و اشغاله.
هیونجین با این حرف اخمی کرد و نگاهش رو به  فلیکس داد.
فلیکس بدون اهمیت به نگاه هیونجین ، به طرف اشپزخونه رفت و بطری ویسکی و دوتا لیوان به همراه سیگار برداشت و به طرف سالن رفت. 
لیوان ها و ویسکی رو روی میز قرار داد و پاکت سیگار رو به دست گرفت و یک نخ ازش بیرون  کشید.
زیب وسط ماسک دست سازش رو کمی باز کرد و  سیگار رو بین دولبش گرفت.
هیونجین روی مبل کنارش نشست و فندک رو از روی میز برداشت و زیر سیگار فلیکس گرفت و  روشنش کرد.
فلیکس نگاه خماری از پشت دود های خاکستری به  مرد رو به روش انداخت.
وقتی مطمئن شد که سیگار روشن شده ، فندک رو
روی میز پرت کرد و خطاب به فلیکس لب زد : چند  وقته سیگار میکشی ؟
با دو انگشت اشاره و وسط سیگار رو گرفت و از لبای نرمش دور کرد و همانطور که دود سیگار رو توی صورت هیونجین فوت میکرد لب زد : از 20  سالگیم.
اخمی کرد و لب زد : چرا سیگاری شدی ؟
پوزخندی زد و یک پک عمیق از سیگار گرفت و  جواب مرد رو نداد.
هیونجین که متوجه شد فلیکس علاقه ای به ادامه ی بحث نداره ، سکوت کرد و متقابلا یک نخ برداشت  و با فندک روشنش کرد.
فلیکس متعجب اخمی کرد و همانطور که به مبل  تکیه میداد لب زد : نمیدونستم سیگاری هستی.
مانند خود فلیکس پوزخندی زد و گفت : دوری از کسی که عاشقش بودم باعث شد به این رو بیارم ...
نمیگم قبل از اون نمی کشیدم .. اتفاقا برعکس می  کشیدم  ولی نه به شدت الان.
سری تکون داد و سیگارش رو به لبه ی جا سیگاری کوبید تا خاکستر اضافه اش رو بگیره و دوباره لب  باز کرد : از عشقت برام بگو.
سرش رو بالا اورد و نگاه برزخیش رو به فلیکس  داد و گفت : از چیش بگم ؟
شونه ای بالا داد و گفت : نمیدونم از همه چیش.
به تکییه گاه مبل تکیه داد و همانطور که به فلیکس نگاه میکرد لب زد : وقتی ترکم کرد فقط 18 سالش  بود.
خیلی دوستش داشتم و هنوزم دارم .. ولی ترکم کرد
.. بخاطر یه حرف مسخره که از ته دلم نبود ولم  کرد و رفت.
خیلی دنبالش گشتم ولی نبود.
شب اول میدونستم رفته خونه ی خودش .. رفتم  اونجا ولی هر کاری کردم در رو باز نکرد.
شب دوم هم همینطور .. یک هفته شبا نزدیک 6
ساعت دم در خونه مینشستم تا بیاد بیرون و دوباره  بتونم ببینمش ولی اون اصلا خونه نبود.
چند وقت بعد از طرف یه بار بهم زنگ زدن .. دقیقا همین باری که تو صاحبشی ... اونموقع اقای سانگ رییسش بود ولی یه دفعه همه چیز عوض شد و تو شدی رییس اونجا و بهترین دنسرش ... حالا اینا مهم نیست .. وقتی رفتم بار رییس سانگ گفت فلیکسم مرده و دفنش کرده .. ادرس قبرشم بهم داد . اون شب من رفتم .. با یه وضع داغون از بار زدم بیرون و به سمت قبر رفتم .. و تا الانم که نزدیک
10سال گذشته میرم و بهش سر میزنم ... میدونی  فلیکس من برای مردن زیادی جوون بود.
و با غم عظیمی توی چشماش یک پک عمیق از  سیگارش گرفت و نگاه از پسر رو به روش گرفت.
با حرف های هیونجین حس میکرد دلش میخواد
زمین دهن وا کنه و بره توش ... یعنی واقعا این مرد  هنوزم به فلیکس فکر میکرد ؟
یعنی هنوزم به اون قبر تو خالی سر میزد ؟ نه نه این امکان نداشت.
سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و زیپ  ماسکش رو بست.
هیونجین با شنیدن صدای زیپ به فلیکس نگاه کرد و  گفت : چرا همیشه ماسک روی صورتته ؟
نفس عمیقی کشید و لب زد : چون اینطوری گمراه کننده تره .. اینطوری اشتیاق مردم برای دیدنم بیشتر میشه و من روز به روز موفقیت های بیشتری به  دست میارم...
کمی مکث کرد و با لحنی جدی لب زد : هیچ وقت نقطه ضعف به کسی نشون نده .. شاید چهره ی من  نقطه ضعفم بشه.
لبخندی زد و مانند فلیکس سیگارش رو خاموش کرد و گفت : اتفاقا باید همیشه به بقیه نقطه ضعف بدی ..
چون اگر خودت ندی به زور ازت میگیرن و این  خیلی بدتره.
با حرف هیونجین اخمی کرد و نگاهش رو به ساعت  داد.
از روی مبل بلند شد و گفت : دیر وقته برو خونت.
هیونجین هم متقابلا از روی مبل بلند شد و گفت :
ولی من نمیخوام برم.
با عصبانیت به طرف مرد برگشت و گفت : من اینجا برای یه ادم خیانت کار جا ندارم ... حوصله ندارم فردا خانواده ی اون نامزد عوضیت بیوفتن روی سرم و بگن داماد عزیزمون بخاطر تو اغفال
شده .. گمشو از خونه من بیرون .. اینجا جایی برای  تو وجود نداره.
اخمی به چهره نشوند و به طرف فلیکس رفت.
در یک قدمیش ایستاد و فلیکس برای دیدن چشماش مجبور شد سرش رو بالا بیاره و همین کافی بود تا سد مقاومتی هیونجین در هم بشکنه و رفتن رو  بپذیره.
سر خم کرد و خواست بوسه ای روی لبای فلیکس
بزاره که پسرک یک دست روی لب و دست دیگرش  رو روی سینه ی هیونجین گذاشت و گفت : برو.
هوفی گفت و بدون هیچ حرفی به طرف در رفت و همون لحظه رمز در خونه ی فلیکس به صدا در  اومد.
متعجب و با چشم های گرد شده به طرف میز رفت
و پاکت سیگار و فندک رو توی باکسرش قایم کرد و  مشروب و لیوان ها رو هم پشت مبل گذاشت.
هیونجین با اخم به فلیکس نگاه کرد و با ورود هانا  کوچولو به خونه ، متوجه کارای اون پسر شد.
هانا با دیدن هیونجین ترسیده بالا پرید و گفت : تو  کی هستی ؟
فلیکس لبخندی زد و از پشت سر هیونجین بیرون اومد و گفت : اوه سلام عزیزم .. مگه قرار نبود  شب خونه ی دوستت باشی ؟
همانطور که نگاهش به هیونجین بود ، به طرف
فلیکس رفت و توی بغلش جا گرفت و گفت : این اقا  کیه ؟
نگاهش رو به هیونجین داد و به دروغ لب زد :
دوستمه .. اومدیم اینجا با هم دیگه کارای شرکت رو  انجام بدیم.
و سپس بعد از کمی مکث لب زد : برو لباس هات  رو عوض کن و بیا .. سفارش شام میدم.
سری تکون داد و قبل از رفتن لبخندی به هیونجین  زد و گفت : لطفا مراقب اوپای من باش.
و به طرف اتاقش دوید.
هیونجین با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : چقدر  بهش دروغ گفتی ؟
با نفرت به مرد رو به روش چشم دوخت و گفت :
زندگی من به تو هیچ ربطی نداره .. گمشو از خونم  بیرون.
پوزخندی زد و گفت : متاسفم از اونجایی که هنوز  کارای شرکت تموم نشده ترجیح میدم همینجا بمونم.
لب باز کرد تا با فحش و فضیت اون مرد رو از خونش بیرون کنه که هانا به دو به طرف فلیکس  رفت و گفت : من خیلی گرسنمه.
و یه لحظه با دیدن ماسک صورت فلیکس لب زد :
ماسکت رو در نمیاری اوپا ؟ اصلا چرا ماسک  زدی ؟
هیونجین نیشخندی زد و ابرویی بالا داد.
فلیکس اب دهنش رو قورت داد و گفت : یکم  احساس کسالت دارم .. نمیخواستم مریض بشین.
دخترک باور نکرد ولی فعلا بیخیال شد و گفت :
میشه لطفا غذا سفارش بدی ؟
سری تکون داد و لبخندی به خواهرش زد که از  نگاه هیونجین دور نموند : پس لبخندم بلدی بزنی. فلیکس با اخم و هانا با تعجب به طرف هیونجین
برگشتن و هانا لب زد : یعنی تو تاحالا لبخند اوپا رو  ندیدی ؟
سری تکون داد و با شیطنت لب زد : حقیقتش اوپات خیلیییی ترسناکه و خیلیا ازش حساب میبرن .. من
که دوستشم تاحالا لبخندش رو ندیدم .... خیلی دوست  دارم یه بار ببینمش.
هانا خنده ی ریزی کرد و با خوشحالی لب زد :
یعنی لبخند های خوشگلت فقط برای منه اوپا ؟
با اطمینان پلک هاش رو بهم فشرد و لب زد : تو تنها دلیل من برای زندگی عزیزم .. دلیلی برای  مخفی کردن لبخندام ندارم عزیزم.
این حرف در حین کیوت بودن برای هیونجین  دردناک بود.
چرا باید کسی که با تموم وجودش عاشقش بود این  حرف رو میزد.
میدونست فلیکس هم بهش حس داره و دوستش داره  ولی چرا اینطوری میگفت پس ؟
یعنی واقعا تنها کسی که فلیکس از ته قلبش دوستش  داشت هانا بود ؟
با اخم به فلیکس نگاه کرد و لب زد : ما میتونیم یه  لحظه بریم توی اتاق ؟
نگاه از خواهرش گرفت و لب زد : میخوام غذا  سفارش بدم.
دستاش رو مشت کرد و از روی مبل بلند شد.
به طرف فلیکس رفت و بازوش رو گرفت و همانطور که به طرف اتاق میکشید لب زد : عزیزم
.. من و اوپات یه کار کوچولو داریم و چند دقیقه ی  دیگه میاییم.
و با اتمام حرفش در رو بست و فلیکس رو به دیوار  کنارش چسبوند.
با اخم لب زد : فقط اون توی قلبته ؟ اصلا به من  فکر میکنی ؟
متقابلا اخمی به چهره نشوند و دستاش رو به شونه های هیونجین رسوند و به عقب هلش داد و گفت :
چرا تو باید برام مهم باشی و بهت فکر کنم ؟ از  زندگیم گمشو بیرون.
دستاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
با نگرفتن جواب از هیونجین ، به عقب هلش داد و
دستش رو به دستگیره ی در رسوند تا بازش کنه که  دوباره به دیوار چسبید.
با حرص لب زد : ولم کن احمق.
بدون گفتن حرفی ، دستاش رو به گونه های فلیکس رسوند  و زیب ماسکش رو باز کرد و لب روی  لباش گذاشت.
فلیکس اخمی کرد ولی با حرکات لبای هیونجین ، خواه ناخواه لباش رو تکون میداد و برخلاف  حرکاتش هیونجین رو هول میداد.
هیونجین خنده اش گرفته بود.
اینکه فلیکس میبوسیدش و هولش میداد تضاد خیلی  قشنگی بود و دلش رو میلرزوند.
اروم لب از روی لبای فلیکس برداشت و با لبخندی عریض گفت : هولم میدی ولی همکاری میکنی ..
کدومو باور کنم ؟
اخمی کرد و گفت : برو اونور هوانگ.
هیونجین با لبخند سر فلیکس رو بالا اورد و لباش
رو با صدا بوسید و گفت : چرا برم ؟ وقتی دوتامون  داریم لذت میبریم بهتر نیست جلوتر بریم ؟
نفس عمیقی از حرف هیونجین کشید و حس کرد  رگه ای از لذت توی دلش پیچیده.
هیونجین پوزخندی به حرکت فلیکس زد و گفت :
?roby  نظرت چیه بریم روی تخت   اخمی کرد و گفت : برو عقب هیونجین.
نگاهش رو به صورت قرمز شده ی فلیکس داد و  گفت : چیه ؟ خجالت میکشی ؟
و با یاد اوری چیزی لب زد : راستی  ... اون  سیگار هنوزم توی باکسرته ؟
دستش رو به دیک فلیکس رسوند و از روی شلوار  پاکت سیگار و و دیکش رو همزمان گرفت.
اه بلندی کشید و سرشونه های هیونجین رو توی  مشت گرفت و چشماش رو به هم فشرد.
نیشخندی زد و فشار دستش رو بیشتر کرد و منتظر  شنیدن ناله از فلیکس بود.
فلیکس اینبار بلند تر از قبل ناله کرد و باعث شد هانا  با اخم به طرف اتاق بره.
گوشش رو به در چسبوند و با شنیدن صدای نفس های عمیق فلیکس ، با نگرانی لب زد : اوپا حالت  خوبه ؟
چشماش رو باز کرد و همانطور که از مالش
عضوش توسط هیونجین لذت میبرد ، با صدای  ارومی لب زد : تمومش کن.

بیشتر بهش چسبید و اینبار دستش رو وارد  شلوار فلیکس کرد.
فلیکس لبش رو محکم گزید و چشماش رو بهم فشرد
.
هانا با نگرفتن جواب از فلیکس دوباره لب زد : اوپا
.. من میتونم بیام داخل ؟
فلیکس با عجله و صدایی لرزون لب زد : نه.
دستش رو روی دست هیونجین گذاشت و بازم نفس  عمیق کشید و گفت : بسه هیونجین.
هانا با ناراحتی لب زد : اوپا ؟ حالت خوب نیست ؟
چشماش رو روی هم فشرد و همانطور که عضوش توسط هیونجین مالیده میشد ، با صدایی لرزون لب زد : خوبم عزیزم .. تو برو توی اسپزخونه و غذا  سفارش بده تا ما بیاییم.
و با اتمام حرفش لبش رو محکم گزید تا صدای ناله اش بخاطر ورود دست هیونجین به باکسرش و  مالیده شدن بیضه هاش ، به گوش خواهرش نرسه. بدون ذره ای اهمیت به هانا ، سرعت
دستش رو بالا برد و لبش رو روی لبای فلیکس  گذاشت.
فلیکس که نزدیک ارضا شدن بود ، هومی از لذت کشید و شروع به تکون دادن بدنش کرد تا زود تر  ارضا بشه.
هیونجین بین بوسه لبخندی زد و سرعت دستش رو  بالا برد.
فلیکس نفس های عمیق و بلند میکشید و گاهی پای راستش رو به زمین میکوبید تا خودش رو اروم کنه
.
لعنتی هیونجین اونقدر کارش رو خوب بلد بود که  فلیکس رو به گریه انداخته بود.
دستش رو روی مچ دست هیونجین گذاشت و لباش  رو با صدا جدا کرد.
سرش رو به دیوار پشتی تکیه داد و همانطور که اب  دهنش راه افتاده بود لب زد : تند تر.
با لبخندی عاشقانه و با دست ازادش اب
ریخته شده از گوشه ی لبش رو پاک کرد و به ارضا  کردنش ادامه داد.
پاکت سیگار و فندک خیلی وقت بود پایین افتاده بودن و گوشه ای از فضای اتاق رو اشغال کرده  بودن.
وقتی به ارضا شدن نزدیک شد ، اه بلندی کشید و جلو رفت و لباش رو به لبای مرد رو به روش  رسوند.
حس میکرد عقلش سر جاش نیست.
هیونجین هم میدونست که فلیکس در حالت عادی به هیچ وجه این کار رو انجام نمیده و هر حرکتی که  میزنه فقط بخاطر شهوتیه که گریبانش رو گرفته.
همانطور که لبای فلیکس رو میبوسید ، یکی از
زانوهاش رو بین پاهاش برد و از هم بازشون کرد تا  دستش رو بیشتر فرو کنه.

با برخورد انگشت های هیونجین به مقعدش ، هوفی کشید و چشماش رو از لذت توی حدقه چرخوند.
برخورد ساق دست اون مرد به بیضه ها و انگشتاش به مقعد تنگش ، اونقدر براش لذت بخش بود که برای بیشتر حس کردن ، هقی زد و گفت : لطفا  ارضام کن.
سری تکون داد و گفت : ارضات میکنم.
و با اتمام حرفش ، سرش رو خم کرد و لب روی گردن فلیکس گذاشت و همانطور که مقعد و گاهی بیضه هاش رو میمالید ، شروع به مارک کردنش  کرد.
از ده سال پیش به یاد داشت پسر روبه روش عاشق  خورده شدن گردنش بود.
با گذشت ده سال هیونجین هنوزم فراموش نکرده بود  که این پسر چی دوست داره و از چه چیزی متنفره.
)فلش بک(
وقتی با چشم های خیس وارد اتاق رییس سانگ شده بود ، میترسید بپرسه فلیکس واقعا مرده یا نه..
میدونست اون پسر دیگه دوست نداره ببینش و  میترسید اینا همش یه بهونه ی ساده باشه.
ولی وقتی رییس سانگ بهش ادرس قبر فلیکس رو داده بود ، حس میکرد چیزی جز حقیقت نیست و میخواست هر چه زود تر به سمت اون قبر خالی بره ولی قبل از برگشتن به طرف در خروجی نگاهش به در کوچیکی افتاد و با چشم های خیس ، به سایه ی  روی در چشم دوخت.
اب دهنش رو قورت داد و کمی به طرف در رفت و به راحتی تونست لب و چشم های عشقش رو  تشخیص بده.
با بغض به در نگاه ریزی انداخت و بلافاصله با
حرف رییس ساگ بهش نگاه کرد : اینجاست .. و  متاسفم که این اتفاق برای اون پسر افتاد.
پوزخندی زد و گفت : با تاسف تو اون برنمی گرده
.
به طرف درد خروجی برگشت و قبل خروج از اتاق ، لبخندی زد و گفت : باشه فلیکسم .. اگر این چیزیه که تو میخوای من میتونم برات نقش بازی کنم و تا  اخر عمرم از دور مراقبت باشم.
)پایان فلش بک(





start agian [کامل شده]Where stories live. Discover now