07

256 82 26
                                    

در اون لحظه خبر ازدواج ملکه در بین شهروندان پخش شد، و اونها به شدت برای اون خوشحال شدن و آرزو کردن در کنار همسر آیندش خوشحال باشه

این خبر مهمی بود که همه مدتها منتظرش بودند و از اونجایی که کلیسایی که قرار بود در اون ازدواج برگزار شه از قبل مشخص شده بود، بسیاری از شهروندان تصمیم گرفتند تا شاهد ازدواج ملکه عزیزشون باشند...

اما آیا کسی متوجه شده بود که اون فقط تلاش میکرد تا حالش خوب بمونه؟

آنا لباس عروسی ملکه که تو یه جعبه چوبی مجلل قرار داشت رو همراه خودش برد و در حالی که چشمش به قصری که به زیباترین شکل ممکن تزئین شده بود برخورد کرد ،نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و پشت در ملکه ایستاد تا آهسته در بزنه

"بانوی من لباس رو همراه خودم اوردم"

وقتی جوابی نشنید تصمیم گرفت در رو آهسته باز کنه که با دیدن اتاق خالی به شدت جا خورد.

به یاد اورد که صبح زود ،قفل در رو باز کرد تا ملکه بتونخ صبحونش رو بخوره اما فکر نمیکرد بخواد از این موقعیت استفاده کنه و اونجا بره

"خدایا من، فرار کرد؟؟! "

با ترس تمام گوشه های اتاق رو گشت ،زیر تخت، کمد و حتی پشت کتابخونه ولی وقتی کسی رو ندید کم کم داشت به این باور میرسید که فرار کرده

"لطفا نه.."

از ترس هر دو دستش رو روی سرش قرار داد، نمی دونست وقتی مادر و عموی ملکه بیان و ببینند دخترشون به دلیل سهل انگاری اون فرار کرده چقدر قراره مجازاتش سخت باشه...

کم کم داشت گریه‌اش میگرفت که با شنیدن صدای ملکه از پشت سرش سریع به طرف مخالف میچرخه.

"جنیفر"

با تعجب زمزمه کرد و ظاهر خسته و فرسوده ملکه رو از سر تا پا در نظر گرفت

"چه اتفاقی برات افتاده انگار از یه جنگ فرار کردی"

اون رو به سمت صندلی راهنمایی کرد تا ملکه روی اون بشینه و جنیفر با همون حالت خسته صحبت کرد:

"حقیقتش خواستم فرار کنم ولی بعد دلم نیومد تهش تورو مقصر بدونن و به خاطرم مجازات شی"

کلماتش رو همراه با اشک هایی که میریخت گفت که آنا دستی روی کمرش کشید و ناراحت پرسید:

"براتون آب بیارم؟"

از اینکه نمیتونست به ملکه کمک کنه ناراحت بود
اما طول وقت سعی میکرد دلداریش بده تا شاید یکذره آرومش شه

DEAR QUEEN ♡Where stories live. Discover now